خلاصه هوای جنگل حسابی شیر تو شیر شده بود. حیوانات بیچاره هم هرچه سرفه میکردند و منّت میکشیدند، اثری نداشت که نداشت.
بچههای مدرسهی حیوانات هم کلافه بودند، البته نه به خاطر آلودگی هوا. تولهها حاضر بودند نفس نکشند اما کلاس و مشقشان تعطیل بشود. اما حالا که تعطیل نشده بود، به در و دیوار مدرسه بد و بیراه میگفتند.در یکی از این روزهای سیاه و سفید، آقای بز سر کلاس از تولهها پرسید: «عزیزکانم، بهنظر شما مقصر این وضع کیه؟»
شیر کوچولو از وسط کلاس پنجولهایش را بلند کرد و گفت: «آقا، فک و فامیل ما حتی به یه پَرعلف هم چپ نگاه نمیکنن، گلها و درختا حتماً از دست چرندهها دلشون گرفته و ...» صدای عرعر و بعبع، نفس شیر را برید.
آقای خر به نمایندگی از علفخواران سمهایش را روی میز کوبید و گفت: «اصلاً هم اینجوری نیست، مقصر خزندههایی هستن که هی توی خاک میرن و معلوم نیست توی اون تاریکی چیکار میکنن که...» همهمهی خزندهها آنقدر زیاد نبود که خر را ساکت کند، اما دیدن نیش مار بهتنهایی برای عرعر نکردن کافی بود.
مار گفت: «هیس لطفاً! این پرندهها هستن که هی شاخهی درختا رو با لونه اشتباه گرفتن و اونا رو خسته کردن. بابا برید توی خونهی خودتون بشینید و...» خلاصه صدای «کی بود؟ کی بود؟ من نبودمِ» همه بلند شد و خلاصه مشکل با قرار یواشکی بزنبزن دمِ در مدرسه، حل و فصل شد!