این عکس را خانم ناظم با دوربین آنالوگ مدرسه گرفته بود. ما حق نداشتیم دوربین یا موبایل به مدرسه ببریم (البته نداشتیم هم که بخواهیم ببریم) و باید عکسهای چاپ شدهمان را از دفتر مدرسه تحویل میگرفتیم.
لیلا من را با قد کوتاهم به یاد میآورد. رعنا از دندانهای سیمکشی شدهی هدا و عینک گرد لیلا حرف میزند. من، دعواهای تمامنشدنی لیلا و رعنا را به یاد میآورم که هیچوقت دربارهی نشستن سر و ته نیمکت با هم به توافق نمیرسیدند.
حالا هشت سال گذشته. مهمان هدا هستیم. دوباره در همان اتاقی که همیشه به بهانهی درس خواندن در آن جمع میشدیم، دور هم نشستهایم. رنگ دیوارهای اتاق عوض شده، وسایلش هم. هدا برایمان چای میآورد. دوربینهایمان را درآوردهایم. خندههایمان را به روز کردهایم و همراه با نسبتهای قدیمیمان در یک قاب تازه جا گرفتهایم. من قد کشیدهام و از همهشان هم بلندتر شدهام. وقتی رعنا میخندد یک ردیف دندان سفید و منظم به ما سلام میکنند. شکل وقیافهی لیلا را هم بدون عینک باید از اول برای خودمان تعریف کنیم، بسکه به آن «گردالیها»ی روی صورتش عادت کرده بودیم. هدا هنوز هم بیمقدمه میزند زیر خنده، اما دیگر جیغ نمیکشد.
بعد از هشت سال، طول میکشد یخها آب شوند و این سکوت از سر غریبگی بشکند.
هدا عکسهای امروز را توی رایانه میریزد. ایستادهام بالای سرش و از خودم میپرسم هدا کدامشان است؟ این که نشست روی صندلی؟ این که توی مانیتور میخندد یا آنکه لای برگههای آلبوم پیدا میشود؟
چشم میگردانم توی اتاقش. ما همه عوض شدهایم. حتماً اتفاقهای زیادی بین آن عکس قدیمی تا عکسهای یادگاری الآن افتاده است.
***
«یک دقیقه صبر کنید! از کجا مطمئنید خودتان هستید؟ عکسها تصویر درستی از شما ارائه نمیدهند. چون تغییر نمیکنند و شما دائم درحال تغییر هستید. سلولهای شما مدام در حال از بین رفتن و رشد دوباره هستند، ذهن شما مدام اطلاعات جدیدی کسب و تجربه میکند. با این همه شما هنوز خودتان هستید. چرا؟»*
*برگرفته از کتاب فلسفه برای کوچکترها، نشر قطره