یک: سر زنگ ادبیات شعر حفظی داشتیم . باید میگفتم: سبزه پیاده میرود، غنچه سوار میرسد. (همون شعر معروف آب زنید راه را.) هول شدم گفتم: چمن سواره میرسد، سبزه پیاده میرود. آخه چمن؟! ... چه ربطی داشت آخه...
دو: هفتهی پیش حواسم به کلاس نبود. معلم داشت تمرینهای شیمی رو حل میکرد. یکهو گفت: «فرهادی، تمرین 18 رو بخوون .. من هم از عالم هپروت اومدم بیرون و وقتی داشتم با صدای بلند سؤال رو میخوندم، در کمال تعجب فهمیدم جوابش رو بلدم. جزو سؤالهای ستارهدار و سخت بود. ذوقمرگ شده بودم.خووندن سؤال که تموم شد، فوری گفتم: خانوم من بگم؟! کلاس رفت رو هوا...! دبیر گرامی گفت: خب گفتم که تو بگی دیگه ..! فکر کنم فهمید تو باغ نبودم!
سه: از وقتی پاورپوینتهای بچهها رو تو درس دینی ویرایش میکنم، معلم به من میگه مهندس! آخر کلاس رفتم نمرهی ماهانهام رو ازش بپرسم، بهجای اینکه بگم: خانوم میشه نمرهمون رو ببینیم؟ برگشتم گفتم: خانوم میشه دفتر نمرهتون رو ببینم... اونم فهمید اشتباهی گفتم و گفت: مهندسی که باش، دلیل نمیشه که...! حالا بیا و درستش کن. سریع از محل حادثه دور شدم!
حنانه فرهادی،
15 ساله از تهران
عکس: حانیه سلیمانى، 17 ساله، خبرنگار افتخارى هفتهنامهى دوچرخه از تهران