منتظرم زودتر این پانزده دقیقه بگذرد و ببینم رسیدهاند. زن جوان از پشت تلفن میگوید: «خونهتون رو پیدا نمیکنند. زودتر برید سر خیابون، راهنماییشون کنید.» میپرسم: «یعنی رسیدن؟» و تا جوابم را میدهد بیخداحافظی قطع میکنم.
همان بار اول که زنگ زدم بیایند، لباس پوشیدم و آماده بودم که اگر لازم شد همراهشان بروم. زل زده بودم به ساعت. حتی یک لحظه هم به مادربزرگ نگاه نمیکردم که فکر و خیال بیاید سراغم. اما صدای نفسهای بلندش خیالم را راحت میکرد.
یادم هست کلید را بردارم و بیآنکه منتظر آسانسور بمانم، پلهها را دو تا یکی پایین میدوم. بابا و حمید را کنار در پارکینگ میبینم و کلید را پرت میکنم توی بغل حمید و بیتوجه به چشمهای گردشدهشان میگویم بروند بالا. همینطور که عرض خیابان را میدوم، صدای نگران بابا را میشنوم که از پشت سر صدایم میزند. میتوانم قیافهی نگرانش را تصور کنم که مانده پی من بیاید یا برود توی خانه ببیند چه دستهگلی به آب دادهام.
آمبولانس را میبینم و بالا و پایین میپرم و هرطور میتوانم اشاره میکنم به خیابانمان. در را برایم باز میکنند تا سوار شوم و با هم تا خانه برویم.
مادربزرگ که حالش جا میآید، من هم احساس بهتری دارم . بیخیال لبخندی که حسابی گوشهی لبم جاخوش کرده، یک نفس عمیق برای تمام امروز میکشم، برای خطری که از بیخ گوش همهمان گذشته است.
فاطمه ترجمان
خبرنگار جوان هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگرى: الهه علیرضایى