صدای خندهی بچهها انگار چرت سردش را پاره میکند. بچهها شاد و خندان روی سر و کول برف میپرند و تاریکی را از رو میبرند. آدمبرفی کنار نیمکت سرخی به بچهها لبخند میزند، با آن دماغ بزرگ نارنجی و لبخند مصنوعی که همین بچهها برایش گذاشتهاند. دستهایم را گذاشتهام توی جیبم. در لباسم فرورفتهام از سرما. سرما آدمهای تنها و غمگین را خوب میشناسد و بهشان حمله میکند. آرامآرام قدم برمیدارم.
میروم روی همان نیمکت سرخ کنار آدم برفی مینشینم، رو به بچهها. برفبازی کودکانهشان را نگاه میکنم و مثل آدمبرفی بهشان لبخند میزنم. آدمبرفی آرام دستش را میگذارد روی شانهام. وقتی میبیند سردم است، بغلم میکند که گرم شوم. سرم را میگذارم روی شانهاش. چرتم میگیرد. آدمبرفی گرمم میکند. باد حالا برای من هم لالایی میخواند و ماه مهربانی را به من هم هدیه میدهد. خندههای بچهها روی خیالم آرام تاتیتاتی میکنند. نور زردی میافتد توی چشمم. از خواب میپرم. سراسیمه بلند میشوم. نگهبان پارک است.
-پسر جان، چیزی شده؟ حالت بده؟
- نه، یهو خوابم برد، چیزی نیست.
احساس میکنم آدمبرفی دستهایش را از روی شانهام برداشته. هنوز صدای خندهها توی خیالم هست. سرم را برمیگردانم. آدمبرفی کجاست؟ نیست. کنار نیمکت را نگاه میکنم. دماغ بزرگ و لبخند معصومانهاش را میبینم. با چشمهای سیاهش به من چشمک میزند. با انگشت روی برفها، کنار لبخند بزرگش مینویسم: دوستت دارم، آدمبرفی جان!
سرخ میشود از خجالت. میان قهقههها، صدای هقهقی بلند میشود. دختربچهی پنج، ششسالهای میدود سمت رفیقم. بالای سرش مینشیند و گریه میکند. دلم میسوزد. فقط نگاهش میکنم. رو میکند به من و میگوید: «تو خرابش کردی.... بدجنس!»
و برف میزند به من. بله، من خرابش کردم. از مهربانیاش سوءاستفاده کردم. آدمبرفی مال دخترک بود، نه مال من. هقهق بلندش خندهها را تمام میکند. زیر نور زرد چراغهای پارک گلوله اشکش را میبینم که میافتد روی لبخند آدمبرفی. مادرش دستش را میگیرد و میکشدش.
- اشکال نداره مامانی... فردا یکی دیگه درست میکنیم.
و میروند. دهانم را میبرم نزدیک آدمبرفی که پهن شده روی زمین. آرام توی گوشش میگویم: «خیلی بامعرفتی!»
از جایم بلند میشوم. دوباره صدای خشخش خشک برفهایی که زیر پوتین سرد و محکمم له میشوند. انگار با من صحبت میکنند. قدمهایم را برایم میشمارند.
- یک، دو، سه... چهار... نه دوباره، یک، دو...
دیگر سردم نیست. فلاش دوربینهای عکاسی مردم چشمم را اذیت میکند. زیر درخت کاجی که باوقار گوشهی پارک ایستاده، عکس میگیرند. آرام از کنارشان رد میشوم. آدمبرفی را میبینم که از آن ته، برایم دست تکان میدهد. دارم میرسم به آخر پارک. چیزی نمانده. فقط چند قدم سرد برفی دیگر. پیرمرد نگهبان را میبینم. برایش دست تکان میدهم. او هم در لباسش فرورفته است. میخواهم پیشنهاد کنم که خوابیدن در آغوش آدمبرفی را تجربه کند. اینطوری حتماً گرمش
میشود.
حالا رسیدهام به آخر پارک. میایستم و برمیگردم رو به منظرهی سفید. برایشان دست تکان میدهم، برای همه و از پارک خارج میشوم. ناگهان انگار از خواب پریدهام. انگار یک نفر به زور از رؤیاهایم بیرونم آورده. همه چیز از بین میرود. صدای خندهی بچهها نمیآید. چهقدر هوا سرد است. دوباره چراغ ماشینها، خیابان بیروح، آدمهای یخزده...
آریا تولایی، 15 ساله
از رشت
تصویرگرى: صبا عندلیب، 17 ساله از تهران