-
نامهی اول: دلتنگی!
مریم نوری (از تهران) هم با من موافق است.
«این روزها، کمی بیحوصله شدهام. آرامآرام رکاب میزنم. دوست دارم مثل گذشته پرانرژی باشم، اما کمی خستهام...
برای پیدا کردن خودکار، زمین و زمان را بههم ریختم و آخر آن را ته کیفم پیدا کردم. این برگه را هم از دفتر نقاشی کودکیام کندهام. میبینی؟ فلسفه و منطق، تمام ذهنم را گرفته و آرایههای ادبی، خواب از من ربوده و ریاضی، تمام چرکنویسهایم را دزدیده و جغرافیا، دنیایم را مرزبندی کرده. خودت قضاوت کن که در این دنیای درهم و برهم من چه میگذرد.
شاید فکر میکنی دارم اغراق میکنم، اما من از همان وقتی که با تو دوست شدم، عهد بستم که راستگوترین خبرنگارت باشم.
حالا من ماندهام و اینهمه کتاب و کلاس و مدرسه و خستگی و تو که دلم برایت یکذره شده و این همه شعر ناگفته و مطلب ننوشته که در ذهنم خاک شده.»
-
نامهی دوم : دیوانگی؟
فاطمه آسیمه (از تهران) میگوید: «خیلی دلم میخواد بدونم، بقیه هم با تو اینجوری حرف می زنن یا نه! اگر فقط من باشم، باید یهکم نگران بشم.»
حالا هم فاطمه و هم شما جواب الهام همتی (از کنگاور) را بخوانید: «توی این هوای آفتابی و این جمعهی دلتنگ چه چیزی بهتر از اینه که برای یکی از بامعرفتترین دوستهای دنیا، نامه بنویسی؟ یه چیزی میخوام بهت بگم، به شرطی که یهویی نزنی زیر خنده و اعضای تحریریه رو با صدای هرهر عاصی نکنی. داشتم با خودم فکر میکردم همهی دوچرخهایها باید برن پیش دکتر، اون هم از نوع روانشناس. خب، احتمالاً حساب کار دستت اومد. آخه هر کی ندونه و بیاد این نامههای ما رو بخونه، فکر میکنه که دچار اختلالات مغزی شدیم. توی فیلمها دیدی که دختر پسرهای کوچولو با دوستهای خیالیشون حرف میزنن؟ تازه دست مامان بابائه رو هم میگیرن که دوستشون رو نشونشون بدن، آخرش هم مامان بابائه به بچهشون نگاه میکنن و میگن تو باز شروع کردی؟ وقتی تو مدرسه میگم دوچرخه جون و... دوستهام یهو چپچپ نگاهم میکنن و میگن: «خدا شفات بده، بچهی مردم دیوونه شده.»
میدانید چیه؟ کاش کسانی که دوستیها را نمیفهمند، زود زود بروند دکتر. مگر نه؟»
- نامهی سوم: بهار میآید
به قول فرزانه قاطعی (از تهران): «من مثل بقیه بوی بهار رو حس نمیکنم و صدای پاشو نمیشنوم. اما با این جنب و جوش مردم نیازی نیست که صدایی بشنوی و بویی حس کنی، چون همهچیز بهت میفهمونه که بهار داره میآد.»
حالا نامهی سارا سلیمانی (از ملارد): «سلام. یک سلام به سرسبزی شکوفههایی که کمکم جوانه میزنند. یک سلام که بوی گلهایی را میدهد که تازه باز میشوند.
ببینم رکابهایت را روغن زدهای؟ زینت را چی، تمیزش کردهای؟ چراغهایت که روشن میشوند؟ ببینم تو آینه داری؟ اگر داری تمیزش کردهای؟ تمیز کردن الکی نه، از آن تمیز کردنهایی که نور خورشید میافتد تویش.
راستی، بهنظرت یک بویی نمیآید؟... ئه ئه ئه، اینکه خیلی تکراری شد. صبر کن الآن جدیدش میکنم. آها، راستی، صدایی میآید. نه، صدای کلاغ نیست. صدایی مثل تترق. نــــــــــــــــه، صدای ترقه هم نیست. کمی فکر کن. هنوز نفهمیدی؟ صدای جوانههایی است که دارند از دل خاک بیرون میآیند.»
- و... ماجراهای کارت خبرنگاری دوچرخه
آخ که ماجرای کارت خبرنگاری امسال، ماجرایی شده! آن هم چه ماجرایی!
فاطمه کردبچه (از کرج): «در شمارهی 688 نوشته بودی کارت خبرنگار افتخاری رو فرستادی و اگه به دست کسی نرسیده یا عکس نداشته یا آدرسش عوض شده. اما من کارت خبرنگاری به دستم نرسیده و خیلی ناراحتم، چون هم برات عکس فرستادم و هم آدرسمون عوض نشده.»
اما باور کنید که ما کارتهای خبرنگاری را فرستادهایم، فقط در یک اشتباه، عوض اینکه سفارشی پست شود، با پست عادی ارسال شد و... گاهی فکر میکنم اگر کارتها را تکتک خودمان در خانهها میآوردیم، زودتر میرسید! اما کارتهای خبرنگاری خیلیها رسیده. این هم شاهدش: ساحل رفائی (از تهران): «احساسم وقتی کارت خبرنگاری به دستم رسید، وصفنشدنی است.» خلاصه... اگر کارتتان هنوز هم به دستتان نرسیده، به دوچرخه خبر بدهید، لطفاً. راستی، اگر رسیده هم خبر بدهید خیالمان راحت شود.
- دوستان در قاب طلا
قدیمیها میگفتند باید طلا گرفت. مثلاً وقتی کسی خیلی خیلی آدم خوبی بود، میگفتند: فلانی را باید طلا گرفت. حالا من میگویم این دوستها را باید طلا گرفت. این دوستهایی که دوچرخه را به دوستانشان معرفی میکنند، که دوستانشان را تشویق میکنن دوچرخه بخوانند... که دوستانشان را هم مثل خودشان دوچرخهای میکنند. کسانی مثل دوست زهرا جودت (از تهران): «دوستم تو را برای اولین بار به مدرسه آورد. دوچرخه. و من با تو آشنا شدم.»
و شبنم اختری دوست فاطمه علیزاده ( از رباطکریم): «چندوقت پیش یکی از دوستهام، شبنم برام پیغامی فرستاد که متنش این بود: «ای کاش... تو، واسهی من بود. جای خالی رو پر کن و برام بفرست.» من هم مثل آدمهای خوشحال نوشتم: «کاش آرشیو دوچرخهی تو واسهی من بود.» چند روز بعد وقتی رفتم مدرسه دیدم یه جعبهی بزرگ کادو روی میزشه. یه جیغ بنفش کشیدم که فکر کنم شما هم شنیدین! همهی دوچرخههای دو سالش رو، یعنی 110 تا دوچرخه داد به من. به قول خودش ازخودگذشتگی کرد و من بهترین کادوی عمرم رو گرفتم. من الآن ثروتمندترین دختر دنیام، با یه دنیا دوچرخه.»
- دوچرخه زنگ تفریح ماست
چه خوب، چه خوب، چه خوب! دوچرخه دوست دارد زنگ تفریح شما باشد، دوست دارد با او نفس بکشید و بخندید و خستگی در کنید. خود خودش به من گفت. برای همین هم کلی از نامهی الهام قاسم دامغانی (از تهران) ذوق کرده. «من یکی از غیبشدگان هستم که برگشتهام و میگویم: سلام! خودت گفتی از اینکه غیبتان زده نه خجالتزده باشید، نه شرمنده. البته من هردوی اینها هستم. امسال کنکوریام و دوچرخه میان جزوهها و کتابهای تست برایم مثل زنگ تفریح است که خستگی را از بین میبرد.» و هم از نامهی عاکف رحمتی (از تهران) خوشحال شده: «وقتی برای شما نامه مینویسم یا دوچرخه میخونم خوشحالم. برای همین وقتی پنجشنبهها دوچرخه میگیرم، میگذارمش برای جمعه. آخه جمعهها خیلی غمگینه.»
-
یک خط در میان
ملیکا شکیبانیا (از تهران): «اصلاً توی این دنیای خاکی انگار هیچ خبر هیجانانگیزی اتفاق نمیافتد. الآن ساعت 12 و 42 دقیقه است و من از بیخبری، بیخوابی زده به سرم.»
الهام همتی ( از کنگاور): «به سفارش من چاییات رو خوردی؟ من که دلم داره لک میزنه واسه اینکه چاییام رو تو دفتر تو بخورم.»
سیده زینب حسینی (از پاکدشت): «چندروز پیش توی کتابخانهی عمومی یک مجله دیدم که اسمش شهرزاد بود. نمیدونی وقتی اسم تو را توی آن دیدم، چهقدر ذوق کردم. انگار اسم خودم را برای اولینبار تو ستون اینامه دیده باشم.»
-
خیلی هم ممنونیم
نزدیک دو ماه از تولد دوچرخه گذشته و هنوز هم دوچرخه تبریک تولد دارد. دوچرخه از داشتن دوستانی مثل مریم قریشی (رباطکریم)، هانیه زینلخانی (ابهر)، زهرا فرخی (تهران)، مهسا شرفیان مقدم (کرمانشاه) و همهی دوستان خوبش، خیلی خیلی خوشحال است.
نامهی هانیه زینلخانی از ابهر