لیوان را روی اُپن میگذارم. حوصلهام حسابی سر رفته است. پنجره را باز میکنم. کلهام را بیرون میآورم تا نگاهی به کوچه بیندازم که چشمم میخورد به کولر گازی رزیتا اینها که از پشت میلههای پنجرهشان معلوم است. خوشبهحالشان، حتماً الان حسابی خنک شدهاند. نگاهی به کولر عهد بوق خودمان میاندازم که هر وقت روشنش میکنیم بوی بد تمام ساختمان در خانهمان میپیچد هیچ، روشن کردنش با نکردنش هیچ فرقی نمیکند و آدم را اصلاً خنک نمیکند.
مامان عینک ته استکانیاش را روی بینیاش جلو میدهد و چشمان ریزش درشتتر به نظر میرسد. لبهای باریکش را با آب دهان خیس میکند و زل میزند به من. انگار میخواهد موضوع مهمی بگوید. «نرگس کلاه ببافم بهتر است یا شالگردن؟» اصلاً فکر نمیکنم. خودم را روی مبل میاندازم و فنر مبل صدا میدهد. به روی خودم نمیآورم دکمهی روشن تلویزیون را فشار میدهم و میگویم: «کلاه.» تلویزیون مادر و دختری را نشان میدهد که دست هم را گرفتهاند و وسط باغ بزرگی آرامآرام قدم میزنند. به خودم و مامان فکر میکنم.
کاش ما هم مثل رزیتا و مامانش بودیم. جمعهها به سینما میرفتیم، همدیگر را بغل میکردیم و با هم حرف میزدیم. اصلاً کاش مامان رانندگی بلد بود و با ماشین آخرین مدلش میآمد دم در مدرسه سراغ من. «نرگس جان، اینقدر ناخنهایت را نجو.» سریع انگشتم را از دهنم بیرون میآورم. مامان یک بشقاب هلو و انجیر جلویم میگذارد. هلوها را قاچ کرده و پوست گرفته، همانطور که من دوست دارم. خیلی خوشحال میشوم، ولی نمیدانم چرا تشکر نمیکنم. حتی به مامان نگاه هم نمیکنم. حتماً حوصله ندارم یا اینکه شاید... از شیشهی میز تلویزیون به مامان نگاه میکنم که دوباره بافتنی میبافد.
نمیدانم خوشحال است یا از دست من ناراحت شده. صورتش را نمیبینم. عکس یکی از لامپهای لوستر درست افتاده توی صورتش. صدای دمپاییهایش را میشنوم که توی هال اینطرف و آنطرف میروند و تقتق میکنند و بعد صدایشان قطع میشود و میایستند وسط اتاق. «نرگس!» به مامان خیره میشوم. تازه میفهمم موهای بلندش را بافته و کش سر قرمزی پایینشان بسته است. «میخواهی بروی خانه رزیتا اینها؟!» تعجب میکنم. «آخر تو که هیچوقت اجازه...». «گفتم که میتوانی بروی.» مثل برق از جایم بلند میشوم، اما هر چه شماره رزیتا را میگیرم اشغال است. خسته میشوم. شال سفیدم را سرم میکنم. تصمیم میگیرم بروم، اگر نبود برگردم. ساعت نقرهای مامان را هم دور مچم محکم میکنم. در خانهی رزیتا اینها که میرسم، میایستم، اما هرچه زنگ میزنم کسی جواب نمیدهد. شاید زنگشان خراب است.
دوباره زنگ میزنم. صدای کفش پاشنه بلند میآید. انگار یکی از همسایههاشان دارد به سمت در میآید. میگویم: «با رزیتا اسماعیلی کار داشتم. مثل اینکه زنگشان خراب است.» زن نگاهی طولانی به من میکند و میگوید: «بله، خراب است.» توی آینه آسانسور روسریام را هی صاف و صوف میکنم. در خانهی رزیتا که میرسم آسانسور میایستد، در باز میشود و من یکدفعه خشکم میزند. از خانه رزیتا اینها صدای داد و فریاد میآید. «مامان تو همیشه میروی سرکار. هیچوقت نشد بمانی خانه پیش من. من همیشه تنها هستم. هیچکس را ندارم.»
صدای هقهق میآید و من مجبور میشوم گوشم را تیز کنم تا بفهمم رزیتا چه میگوید. «اصلاً میدانی، کاش تو هم یکبار، فقط یکبار مثل مادر نرگس برایم شالگردن میبافتی.»کسی تلفن را پرت میکند و بعد بوق میزند. رزیتا هم حالا بلندتر گریه میکند. انگار چیزی مثل میل بافتنی توی قلبم فرومیرود. حوصلهی آسانسور را ندارم. پلهها را دو تا یکی پایین میروم. باید زودتر به مامان بگویم: «شالگردن از کلاه بهتر است.»
زهرا مؤیدیبنان از تهران
سرما و گرما در خانه
داستان با یک جملهی کلیدی شروع میشود. تشنگی نشان دهنده میل مفرط راوی برای داشتن نوع دیگری از زندگی است، سوای آنچه دارد. آنچه در ابتدا به این خواست دامن میزند، زندگی رزیتا دوستش است. در نگاه او زندگی رزیتا خنک و زیباست، اما در پایان به برداشت دیگری میرسد. خانهی رزیتا هرچند خنک است، اما خنکیاش باعث آرامش نمیشود.
خانهی رزیتا سرد و بیروح است، اما خانهی خودشان سرشار از روح زندگی بوده و او متوجهش نبوده. صدای تقتق دمپایهای مادر، میوه پوست کندنش و شال گردنش همه نشانههای گرمای زندگی در خانه آنهاست. و درک این حقیقت با آگاهی از زندگی واقعی رزیتا به دست میآید.
تصویرگری: عاطفه امیدخواه، تهران