- مامان من نمیروم. میمانم خانه و با تو خیاطی میکنم.
مامان توی صورت خودش میزند. لپهای تپلش سرخ میشود. چادرش را جمع میکند. دستم را میکشد و میگوید: «چشمم روشن، همینم مانده که تو هم مثل من یک خیاط بیسواد بشوی. پاشو دختر، خجالت بکش. من که میدانم همهی این کولیبازیها واسه آن پستانک کوفتی است.»
از بس داد زدهام صدایم گرفته. اشکهایم را از توی صورتم پاک میکنم و دوباره با تمام زورم داد میزنم: «من میخواهم بازی کنم. پیشدبستانی را دوست ندارم. از مدرسه هم بدم میآید.» مامان میگوید: «آخر بچه جان، اگر پیش دبستانی نروی، کلاس اول هم راهت نمیدهند.»
دستم توی دستان گوشتآلودش حسابی عرق کرده و درد میکند. النگوهای بدل مامان جیرینگ جیرینگ میکند و ما به مدرسه نزدیک میشویم. دلم شور میزند، دستم را توی جیب بزرگ مانتویم میکنم. جای پستانک امن است. فکر کنم مامان دیشب مرا دیده که یواشکی پستانک میمکیدم، وگر نه امروز اینقدر عصبانی نمیشد. همانطور که از توی جیب هی با سر پلاستیکیاش بازی میکنم، وارد مدرسه میشویم. خیلی نرم است. دوستش دارم. چتریهایم را از توی صورتم کنار میزنم. به مامان نگاه میکنم و بغض میکنم، ولی او محلم نمیگذارد و همانطور به راهش ادامه میدهد. روبهروی ساختمان بلند مدرسه که آن طرف حیاط است، میایستم. مامان بوسم میکند. دستش را به سمتم دراز میکند و میگوید: «بده به من مامان جان! تو دیگر بزرگ شدهای. زشت است. اگر بچهها بفهمند مسخرهات میکنند.» پستانک را توی مشتم فشار میدهم و میگویم: «نمیخواهم، نمیدهمش.» دانههای عرق از روی صورت مامان سر میخورد. گره روسریاش را سفت میکند. دیروز هم با مامان اینجا آمدیم، ولی مامان اینقدر عصبانی نبود.
مامان دستم را میگیرد. زیر لب میگوید: «خستهام کردی بچه!» و مرا توی ساختمان گنده مدرسه میکشد. پشت چادرش قایم میشوم. از زیر چادر مامان همهچیز سیاه دیده میشود. قلبم تاپتاپ میزند. پستانک توی جیبم بالا و پایین میپرد. آب دهانم را قورت میدهم.
- دخترم بیا بیرون ببینمت.
صدا آشناست. فکر کنم خانم معلم است. مامان میگوید: «بیا بیرون.» به روی خودم نمیآورم و جوابشان را نمیدهم. مامان نیشگونم میگیرد. دردم میآید، ولی داد نمیزنم. جیغ هم نمیکشم، فقط به خاطر پستانک! یواش از پشت چادر مامان بیرون میآیم. مامان پستانک را از جیبم بیرون میکشد. صدایم توی راهرو مدرسه میپیچد. بغضم میترکد. مامان از من و خانم معلم دور میشود و آن گوشه میایستد. خانم معلم میخندد و میگوید: «یک جایزهی خوشگل برایت خریدهام. یک پستانک جدید!» پستانک را توی دهانم میگذارم. خیلی شیرین است. تندتند لیس میزنم. کیف میکنم. با پستانک جدید وارد کلاس میشوم. همه بچهها دارند پستانک میمکند.
زهرا مؤیدی بنان
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
لحظهی جدایی
از کودکی به بزرگی پا گذاشتن و جدا شدن از مادر یکی از بزرگترین مشکلاتی است که آدمها با آن سر و کار دارند. در افسانههای ایرانی بارها به این موضوع اشاره شده؛ مثل «تنبل قهرمان» که دوست دارد همیشه در خانه بخورد و بخوابد، اما مادر او را از خانه بیرون میکند تا به دنبال سرنوشتش برود. اگر کودک موفق نشود از این مرحله بگذارد، هرگز بزرگ نمیشود. داستان پستانک هم بازگوکننده همین مرحله از زندگی است. برای کودک جدایی از مادر وحشتناک است، اما مادر به زور او را به مدرسه میبرد. پستانک نماد وابستگی کودک به مادر است. نویسنده در نشان دادن اضطراب و وحشت کودک موفق است. فقط لحن راوی به کودکی که میخواهد به مدرسه برود، نمیخورد. پایان داستان، وقتی معلم پستانک جدیدی به کودک میدهد، نشانهی وارد شدن او به مرحلهی تازهای از زندگیاش است.
تصویرگرى: فاطمه یوسفیان