مداد زرد را برداشت. خورشیدی تابنده کشید. با مداد سبز کشتزارهای خرم کشید و با مداد قهوهای کوههای سرافراز را نقاشی کرد. برای کشیدن نقاشی از همه رنگها استفاده کرد، جز سیاه. مداد سیاه ناراحت شد و گفت: «چرا از من استفاده نمیکنی؟» امید گفت:«چون تو رنگ غم هستی و کنار رنگهای شاد زیبا نیستی.» مداد سیاه ناراحت شد و تک و تنها در جعبهی مداد رنگی امید نشست. صدای مدادها را میشنید که هر کدام میگفتند رنگ خودشان زیباتر است. مداد سیاه احساس میکرد این دنیا فقط برایش غم و ناراحتی دارد و در دنیای شادی جایی برایش نیست. ناگهان با صدای امید به خودش آمد. امید میگفت: «مداد سیاهم کجایی؟ میخواهم تکالیفم را بنویسم.»
شادی ایزدبخش از تهران