گفتم: «مامانی، من کار دارم. مدرسه میروم. هروقت خانهتکانی داشتید میآیم کمکتان، شب هم میمانم.»
مادربزرگ گره روسری گلدارش را محکم کرد، در ظرف شیرینیخوری را برداشت و چند قطاب گرد و تازه برایم در پاکتی گذاشت. دهانم آب افتاد و کیسه را گرفتم و صورت پر چین و چروک مادربزرگ را بوسیدم. بند کتانیهای سفید-سرمهایام را محکم بستم. خداحافظی کردم و رفتم. در راه خانه به بهار فکر میکردم و شعری میآمد و نمیآمد:
بهار باشکوه در راه است
بهار با شکوفه همراه است
بهار با طراوت سبز و زیباست
بهار با طراوت...
اوم... بهار با طراوت چیست؟ م... میو! ناگهان با صدای گربهای که از کنارم رد شد، از جا پریدم. هم من پریدم وهم شعرم. من دوباره سرجایم برگشتم، اما شعرم پرید و رفت پشت ابرها قایم شد.
«چه برفی میبارد! تمامی ندارد! سبک و ریز است. فکر نکنم بنشیند.» از خودم میپرسم: «مریم، حالا شدهای متخصص برفشناسی؟»
به خانه رسیدم. میعاد داشت بازی کامپیوتری میکرد و سعی میکرد نبازد. هی از خودش صداهای جنگی در میآورد. دوف!... دوف...! خندهام گرفت.
کلید را در جاکلیدی قهوهای آویزان میکنم و به مامان دربارهی مادربزرگ و شعر نصفه نیمه گفتم. مامان خندید و یادآوری کرد که فردا امتحان علوم دارم. کولهام را توی اتاق پرت کردم و مانتو، شلوار و مقنعهام را در هوا پر دادم. افتادند این سو و آن سوی خانه. مامان در حالی که خیارها را خرد میکرد، بلند داد زد: «مریم!...» داشتم دستهایم را میشستم. از توی دستشویی داد زدم: «الآن جمع میکنم.» دستهایم را با حولهی آبیام خشک کردم. پاکت قطاب را از کوله بیرون آوردم و قطابها را در ظرف چینی چیدم و به مامان و میعاد تعارف کردم. به خودم هم دوباره تعارف کردم. دهانم پر است، چون اول خودم دو تا قطاب را یکجا خوردم. چند لحظه بعد زنگ زدم به احمدی و تکالیف فردا را پرسیدم. فردا امتحان علوم داشتیم و هیچچیز بلد نبودم. کتاب علوم را باز کردم و بیحوصله به صفحه خیره شدم. دستم را زیر چانهام گذاشتم. حوصلهی خواندن نداشتم، ولی چارهای نبود. چند دقیقهای گذشت، میخواستم شروع کنم به خواندن که ناگهان الهامی از آن بالا افتاد پایین:
بهار پرطراوت چه پربهاست
بهار راز همدلی گلهاست
بهار با نغمهی خوبی همراه است
فاطمه صدیقی
خبرنگار افتخاری هفتهنامهى دوچرخه از تهران
تصویرسازى: شفق مهدىپور، خبرنگار افتخارى هفتهنامهى دوچرخه از تهران