سید جواد هاشمی از شهدا عکاسی میکرد و ملاقلیپور از جنازههای عراقی! ملاقلیپور او را برای بازی در اولین فیلمش دعوت میکند ولی مرخصی و غیبتهایش از آموزشوپرورش آنقدر زیاد شده بود که نتوانست قبول کند تا اینکه ساخت فیلم «پرواز در شب» پیش آمد.
چون فیلمبرداری این فیلم در شب بود، سید جواد هاشمی قبول میکند و اینجوری اولین نقش سینماییاش را بازی میکند، آن هم در نقش یک بسیجی که شهید میشود؛ شخصیتی که بارها در فیلمها و سریالها به شکلهای مختلف آن را تکرار کرد. خودش میگوید تا به حال 24دفعه در فیلمها و سریالهای مختلف شهید شده.
- یکراست برویم سر اصل مطلب. چرا همه نقشهایی که شما بازی کردید، ویژگیهای ثابتی داشتهاند؟
من یک سؤال از شما میکنم، یک بازیگر را نشان بدهید که کلیشه شده و باقی مانده باشد. مثلا 50 بار نقشهایی شبیه هم بازی کرده باشد و هنوز هم باقی مانده، چه اتفاقی افتاده.
من همین الان که روبهروی شما نشستهام، شاید بالای 10 پیشنهاد برای بازی دارم؛ همه هم شبیه همان نقشهای قبلی (من از شما سؤال میکنم، چه اتفاقی افتاده) دوستان من که در دورة بنده وارد عرصه سینمای دفاع مقدس شدند، هر کدام که با این محاسن و موجودیت ماندند، فید شدند.
مثلا حسن عباسی، بهزاد بهزادپور و کسانی که اعتقاداتشان مثل من بود 7، 8 ، 10 فیلم بازی کردند و بعد خداحافظ... کسی هم مثل جهانبخش سلطانی یکدفعه به سراغ نقشهای منفی رفت و خودش را نجات داد.
جعفر دهقان هم همینطور. نقشهای منفی را بازی کرد و دیگر به این طرف بازنگشت و باقی ماند. چه ویژگی در بازی سیدجواد هاشمی وجود دارد؟ آیا آن کارگردانی که میخواهد هاشمی بیاید و در کارش بازی کند، اشتباه میکند؟
- شما بگویید.
به نظر من، این شخصیت چون شخصیت دوستداشتنیای برای مردم بوده تکرارش مخاطب را اذیت نکرده است. پس این میتواند یک عیب نباشد.
- نمیشود گفت واقعا اینکه شما یک کار را 47 بار مثل هم بازی کردهاید یک عیب است. بحث بر سر این است که چرا خودتان تلاش نکردید مثل بقیة بازیگران این کار را نکنید.
مثلا چه کار کنم؟
- نقش منفی، نقش دزد را بازی کنید یا مثلا نقش یک آدم بد را.
بازی نمیکنم. در دنیای امروز و برای کارهای رئالیستی امروز این کار را نمیکنم.
- نگران شکسته شدن تصویرتان در ذهن مردم هستید؟
بله. بالاخره یک تصویر از من ساخته شده است. من بازیگری را عموما به عنوان رشتهای تفننی برای خودم انتخاب کردهام و خیلی جدی به آن نگاه نمیکنم. این یک دلیلش است و دوم اینکه من با اعتقاداتم جلو میروم.
اعتقاداتم به من اجازه نمیدهد که این کار را بکنم. البته یک بار به آقای میرباقری گفتم که اگر در یک کار تاریخی یک نقش منفی به من بدهید حتما بازی میکنم؛ چون در یک کار تاریخی میشود این کار را کرد.
منتها یکی باید جرأت بکند که نقش منفی به من بدهد. من در تئاتر نقش منفی زیاد بازی کردم؛ حتی نقش اودیپوس را که با مادرش ازدواج میکند.
- چطور آنجا این دغدغه برای نقش غیرمعمول در شما وجود نداشته است؟
به خاطر این که آنجا محدود است، وقتی گریم را پاک کردم همه تعجب کردند که این سیدجواد هاشمی بوده که اودیپوس را بازی کرده است یا من توی تئاتر روی صحنه نقش بهلول دیوانه را بازی کردم.
ریش بلندی گذاشتم و بازی کردم. وقتی این ریشها را برداشتم گفتند اِ فلانی چطور یک همچین نقشی را بازی کرده است. باورکردنی نبود ولی در تئاتر این کار را انجام دادم.
- چطور به بازیگری نگاه میکنید که این دیدگاه را دارید؟ ببینید بازیگر دوست دارد که نقشهای مختلف را تجربه کند و در این تجربه، ساخته شود. شما در این تکرارها چه چیزی را برای خودتان به دست آوردید؟
من خیلی چیزها به دست آوردم که خیلی از بازیگران دیگر نتوانستند آنها را به دست بیاورند. مثلا یکی همین ارتباط مردمی خوب. همه مردم نقشهایی را که بازی کردهام دوست دارند و به آنها احترام میگذارند و از من هم انتظار دارند.
یک روز توی خیابان کارگر با ماشین میآمدم، پشت چراغ قرمز، یک ماشین با دو سه تا آدم سانتی مانتال و کراواتی پیچید جلوی من و خانمی پیاده شد و شروع کرد به گریه کردن. او گفت: بچهام شفا گرفته و به خاطر جدت، برای شما کت و شلوار نذر کرده بودم، رفتهاند برای من کت و شلوار خریدهاند. ببین حالا درست است من نقش دزد را بازی کنم؟ (باخنده)
میخواهید این باور شکسته نشود؟
بله. چون این باور قشنگ است. مادر شهید کشوری هنوز من را بچه خودش میداند. من سریال «بازی پنهان» را بازی کردم. نقشم در آنجا یک بچة بسیجی و مسلمان بود که در فیلم خیلی واقعی به خانمی که نقش همسرم را در مقابلم بازی میکرد ابراز احساسات میکردم.
برای من از ساوه 400 نفر طومار امضا کردند که شما حق نداشتی با یک زن بهاصطلاح نامحرم بازی کنی. من به مسجد جامع شهر رفتم، همه را جمع کردم و برایشان حرف زدم.
گفتم شما چرا اینطوری فکر میکنید؟ مگر یک بسیجی اگر بخواهد در خانه با زنش ارتباط برقرار کند نباید عاشقانه رفتار کند؟
تازه به آنها فهماندم که اشتباه نکنید و همه از حرفشان برگشتند؛ یعنی شرایط من شرایط بسیار خاصی است. هیچ بازیگری این شرایط را ندارد و من این موقعیت را دوست دارم و فکر میکنم (البته اگر این را بنویسید فکر میکنند دارم از خودم تعریف میکنم) من یک استثنا بودهام. (خانمی جوان به همراه همسر و پسر بچهاش با دستهگلی داخل میآید و روز معلم را به سیدجواد هاشمی تبریک میگوید.
او شاگرد سرود آقای هاشمی بوده و حالا بعد از چند سال به دیدن معلمش آمده است. موج حال و احوالپرسی معلم و شاگرد به خانواده خانم جوان هم میرسد و پسربچه که در بغل سیدجوادهاشمی زل زل پدرش را نگاه میکند و جواب سیدجواد را نمیدهد. چند دقیقهای میگذرد تا دوباره مصاحبه را ادامه دهیم)
و این باعث نشده که من از کار منفک بشوم.
- با این اوصاف، شما الان واقعا از کار بازیگری لذت میبرید؟
بله، چرا نبرم؟
- نفس بازیگری را میگویم، نه صرفا تأثیری را که بر روی مخاطب میگذارد.
مرا ارضا میکند. واقعا لذت میبرم.
- در مورد قضیة بازتاب مردم. مثلا پرویز پرستویی بازیگری است که محبوب مردم است و در نظر آنها در زندگی واقعیاش هم آدم خوبی است. هر نقشی را هم در کارنامة بازیگریاش میبینیم؛ از جمله نقش بچه حزباللهی...
پرویز پرستویی وقتی «مرد عوضی» را بازی کرد، یک موج مخالفت شدید از طرف طیفی که ایشان را خیلی مذهبی میدانستند، به دنبال داشت و باید توجه داشت که پرویز پرستویی با سیدجواد هاشمی فرق میکند. پرویز پرستویی 2 بار در نقشهایی که بازی کرده شهید شده. ولی من شرایطی در جامعه داشتم که شکست این تصویر برای من به هیچ وجه آسان و امکانپذیر نبود. پرویز شکست و حالا باهاش کمکم راه آمدند.
- شما همین کار را همین الان میکردید.
ممکن بود، ولی بهم پیشنهاد نشد. اگر به من هم مرد عوضی را پیشنهاد میکردند، شاید همینطور بازی میکردم، شاید!
- چرا نمیتوانید بشکنید... میترسید؟ پرویز پرستویی این قالب را شکست بعد دوباره دیده شد. کل کلنجارهایی که با او به خاطر این نقشها رفتند، همة این بالا و پایین شدنها بخشی از لذت بازیگری است. بازیگر با اینها زندگی میکند. به نظر شما قید اینها را زدهاید...
(میخندد) فکر میکنم که شما الان دارید من را مجاب میکنید که این کار را بکنم، من میگویم نمیخواهم، دوست ندارم!
- اگر این قدرت را داشتیم که خوب بود.
من همیشه میگویم ای کاش جای پرویز پرستویی در فیلم «لیلی با من است» بازی میکردم...
- چون به خودتان نزدیک بود؟
آره و چون آن نقشی بود که حسابی جای کار داشت. آنوقت میتوانستم خودی نشان بدهم، ولی این اتفاق نیفتاد، هیچوقت به من نقشی که در آن بشود مانور فوقالعادهای داد ندادند، هیچکس این کار را نکرد.
حتی در سریال مختار که شخصیت متفاوتی را دارم بازی میکنم یک آدمی است که از یاران نزدیک امام است و باز هم دارد خودش را تیکه پاره میکند برای امام... (با خنده) باز هم من دارم نقش یک آدم بسیجی را بازی میکنم در یک شرایط دیگر.
- الان من حس میکنم این وسوسه در خودتان هم هست که یک نقش واقعا منفی بازی کنید.
در یک کار تاریخی بله، ولی در کار روزمره نه. وسوسه نیست، نقش قاچاقچی و دزد اینها را نه.
- نه... نه... منظورم نقش چند لایه است، اینکه بتوانید خودتان را درگیر کنید و قدرت بازیگریتان را نشان بدهید. باتوجه به اینکه بازیگر تئاتر هستید.
آره... این را دوست دارم.
- چرا خودتان را به آب و آتش نمیزنید؟ آنقدر برایتان مهم هست یا نه؟
بله برایم مهم است. اما پیشنهاد نمیشود. نمیدانم چرا!
- فکر نمیکنید علتش همان تکرارهایی است که در 47نقش داشتهاید؟
نه.
- اگر روزی برسد که کاملا بگذارندتان کنار، آن وقت افسوس نمیخورید؟
من به شما قول میدهم که من تا ابد در این راه میمانم، چون راهش را یاد گرفتهام.
- راهش را به ما هم یاد میدهید؟
من از تئاتر شروع کردم، بنابراین مغز بازی را فهمیدهام و دریافت کردهام. خیلیها خصوصا کسانی که جدیدالورود هستند مغز بازی را نمیدانند. فقط خوب بازی میکنند و خیلیهاشان کمکم این را دریافت میکنند و در سینما میمانند . اینهایی که از یک در میآیند و از یک در دیگر خارج میشوند، دلیلش این است که میآیند خوشگل هم بازی میکنند و خوشگل هم هستند و میروند.
من حس میکنم مغز آن بازی را دریافت کردهام، برای همین وقتی با کارگردان صحبت میکنم کارگردان میبیند آدم بی مغزی نیستم در این وادی، میگوید خوب پس کار بعدی هم هستی... به شرطی که لایههای آن نقش را هم در بیاوری. حس من این است که غصة این ماجرا را نخورم. در آموزش و پرورش دارم نان میخورم؛ من به هیچ وجه به بازیگری به عنوان یک حرفة مطلق نگاه نکردهام. هیچ وقت هم نگاه نمیکنم.
- هدفتان چی بوده؟
هدفم این است به من بگویند فلانی بازیگر است. نگویند فلانی کارگردان است، فلانی نویسنده است. دوست دارم بگویند سیدجوادهاشمی هنرمند است. این برایم بماند بس است.
به من بگویند معلم، بیشتر لذت میبرم تا اینکه بگویند بازیگر و... - نه- چون به بازیگری نگاهم یک نگاه ویژه نیست که بشوم پرویز پرستویی. برای همین است که گذر نمیکنم از آن و چرا دوست ندارم مردعوضی را بازی کنم.
پرویز پرستویی در فیلم شوخی مداح بود، خواننده بود، هرکس از رفقای نزدیک من، من را دیده بودند و من را میشناسند و میدانند که من پشت صحنة فیلمها چه جنگولک بازیهایی در میآورم میگفت اگر تو این نقشها را بازی کرده بودی چی میشد، من سیدجوادهاشمی هیچوقت خودم را بازی نکردم.
اگر خودم را بازی کنم یک لایه دیگر است. یک اتفاق دیگر میافتد، همین آدم مذهبی البتهها...
- یعنی شما که روبهروی ما نشستید با نقشهایتان فرق دارید؟
آره به خدا...
- تو این یک ساعت که ما نفهمیدیم...
آنهایی که با من زندگی کردهاند میدانند. بچههایی که اینجا هستند وقتی با من میآیند مشهد متوجه میشوند که نه من با آن آدم جدی تو فیلمها فرق میکنم.
- این نمکی که در بازیتان است، آدم را یاد معلم قرآنهای قدیمی میاندازد.این نمک و شوخیها از مدرسه و برخورد با بچهها آمده است؟
نه... در جبهه یادگرفتم. آنجا همه دنبال این بودند که یه جور نمک بریزند، یعنی خصوصیت ویژة جبههها این بود که باید یک جورهایی یک چیزهایی را جایگزین چیزهای دیگر میکردی.
گریه که همیشه نباید باشد، خنده هم باید باشد، برای همین بچهها سعی میکردند لطیفه بگویند. نه لطیفههای زشت امروزی، بلکه لطیفههای پاک، خیلی مطهر، خیلی دوست داشتنی و لذت بخش. من همیشه و همه جا در همة مصاحبههایم گفتم اینجا هم شما باعثش شدید که بازتکرار کنم که خنده و گریه را از توی جنگ یاد گرفتم.
اگر پایشان روی زمین باشد
فاطمه عبدلی: خیلی وقتها پذیرفتن و باور کردن یک آدم بد و بیدین و ایمان در فیلمهای ایرانی برایمان راحتتر است تا پذیرفتن یک آدم خوب مذهبی که همیشه کارهای درست میکند.
نقشهایی را که «سیدجواد هاشمی» یا «رضا ایرانمنش» بازی میکنند تصور کنید!
همیشه وقتی لازم باشد، سر و کله یکی از این تیپهای آشنای مذهبی توی فیلمها پیدا میشود؛ کار خودشان را میکنند و میروند. کسی با اینها درگیر نمیشود؛ یعنی حتی کم پیش میآید که کسی باورشان کند، چون ضعفهایشان را نمیبینیم، چون افتها و کلنجارها و دغدغههایشان در مواجه با شر توی فیلم وجود ندارد؛ این است که همه چیز در سطح باقی میماند.
تا اینجای قضیه خیلی مشکل پیش نمیآید چون وجود این تیپها برای کارهایی که اندازهشان مشخص است و قرار است نهایتا یک نتیجهگیری خاص از آن معلوم بشود، لازم است.
ولی مشکل اینجاست که در کنار اینها و حتی در کارهای قویتر، آدم حزبالهی که یک شخصیت باشد نداریم؛ یعنی یک شخصیتپردازی واقعی که پر از جزئیات ریز و درشت انسانی باشد. حتی در نمونههای قویتر، یکی مثل حاج کاظم پیدا میشود که بیشتر یک قهرمان و سوپرمن است تا یک شخصیت پذیرفتنی و واقعی.
شاید بهترین مثال «سعید» از کرخه تا راین باشد که میتواند همینطوری که هست بپذیریاش؛ آدمی مذهبی و ارزشی که نه آنقدر خوب و مثبت است که کلا بیخیال باورکردنش باشی و نه آنقدر ابرقهرمان و پر از حرکات و حرفهای شعاری.
و مثل «سعید» سالهاست که ندیدهایم؛ چه در سریالها و چه در فیلمهای سینمایی. انگار مدتهاست به تیپهای مذهبی مثل نقشهای «اصغرتقیزاده» (یک آدم مذهبی شوخ و شنگ) یا نقشهای «رضا ایرانمنش» (حزب الهی همیشه فرشته) بسنده کردهایم؛ آدمهایی که از همان اول داد میزنند که قرار است در فیلم چه بگویند و چه کاره باشند.
و فکر نمیکنم مردم فرصت همذاتپنداری با این تیپها را داشته باشند چون برایشان یک موجود بیعیب و نقص ترسیم میشود؛ و این تصویر، تصویر دور و غریبی است؛ تصویری که کمتر آدمی میتواند توی زندگی واقعیاش باشد؛ موجودی که با تعریف انسان جور در نمیآید؛ یک انسان با تمام پیچیدگیهایش.
این است که «بد من»ها بهتر پذیرفته میشوند و قابل باورتر هستند چون ناخواسته به خود آدمهای واقعی نزدیکتر هستند، چون همه در خودشان یک وجه «بد» دارند ولی آن وجه خوبی را دوست دارند که داشته باشند و سعی میکنند که «خوب» باشند.
به نظرم اگر قرار است اتفاقی بیفتد و اگر قرار است شخصیتهای مذهبی در فیلمها حرفی برای گفتن داشته باشند اول از همه باید شبیه خود مردم باشند؛ شبیه آدمها؛ یعنی به قول معروف پایشان روی زمین باشد تا اول مردم خود آنها را باور کنند و بعد رفتارها و حرفهایشان را.
اگر قرار است این آدمها در فیلمها باعث تکان خوردن چیزی یا حسی در دل آدمها بشوند یا موجب به دغدغه انداختن و به فکر فرو بردن آدم باشند( جوری که آدم سعی کند و یاد بگیرد مثل آنها فکر کند و مثل آنها باشد) باید یک چیزی از جنس آدمها باشند؛ آدمهایی پر از شک و یقین، امید و هراس، عشق و نفرت.
قهقهه در دوکوهه
سید جواد هاشمی چند تا چهره کمتر دیده شده دارد که شاید از آنها خبر نداشته باشید. کافی است به کانون فرهنگی حر در نزدیکیهای میدان راهآهن، سری بزنید تا یکی از این چهرهها را کشف کنید.
هاشمی سالهاست در این کانون به بچهها تئاتر و سرود یاد میدهد. در همان یکی دو ساعتی که در کانون حر بودیم، دو تا از شاگردان قدیمیاش با دسته گل پیش او آمدند تا در هفته معلم، معلم قدیمیشان را ببینند.
هر چند دقیقه یک بار هم چند تا از بچههای خود کانون پیش او میآمدند و درگوشی چیزی میگفتند. سید جواد هم با آنها شوخی میکرد یا مثلا دعوایشان میکرد.
او هنوز یک معلم است؛ معلمی با حال و هوای امور تربیتیهای قدیمی. چهره کمتر دیده شده دیگر او، آهنگسازی است.
پدرش آهنگساز بوده و او هم از 13-12 سالگی موسیقی کار میکرده. بعد از انقلاب هم با اینکه مادرش از پدرش جدا شد و او هم با مادرش ماند، ولی آهنگسازی را ادامه داد و برای سریالهای تلویزیونی و... آهنگ ساخت.
کارگردانی و بازی در تئاتر هم از چهرههای پنهانش است. بعد از انقلاب در مسجد با بچهها تئاتر کار میکرد که کمالالدین غراب، یکی از کارگردانهای مطرح آن زمان او را میبیند و دعوت میکند در یکی از تئاترهایش سیاهی لشکر باشد.
اینجوری پایش به دنیای تئاتر باز میشود. همان زمان توی یک کار هم با محمدرضا شریفینیا همبازی میشود.
فکر میکنید شریفینیا در آن کار چه نقشی را داشته؟ ولید نه، نقش امام حسین(ع) را! هاشمی اوایل دهه 60 به جبهه میرود ولی تئاتر، آنجا هم ولش نمیکند.
در دوکوهه با تعدادی از رزمندهها تئاتری را کار میکند که همه از خنده رودهبر میشوند. همین اتفاق باعث میشود که فرمانده به او دستور بدهد که این کار را ادامه بدهد.