هر کس میخواست این چند روز به محل تازه نمایشگاه کتاب در مصلی برود با چنین حرفها و توصیههای زهرهبترکانی روبهرو میشد و چند پارچ آب میخورد تا وسط بیابان هلاک نشود، آذوقه کافی تهیه میکرد و بارها نقشه را میدید تا اولین آبادانی نزدیک نمایشگاه را پیدا کند! خلاصه، با کلی دنگ و فنگ و هول و ولا راهی میشد؛ اما آیا واقعا محل برپایی نمایشگاه اینقدر خفن بود؟!
«دینگ، دونگ، دینگ، ایستگاه مصلی، نمایشگاه کتاب.» با این عبارت آخر، تعداد زیادی که ایستادهاند لبخندی میزنند و پیاده میشوند؛ انگار از اینکه خانم گوینده مترو خودش را بهروز کرده به وجد آمدهاند.
جمعیت به هم فشرده از پلهها بالا میرود؛ پلههایی که فقط در روز عید فطر شاهد همچین جمعیتی است. کی بود میگفت نمایشگاه خلوت است؟ بیرون ایستگاه، بزرگراه رسالت، طبق معمول ترافیک سنگین عصرگاهی دارد که به خاطر توقفهای ناگهانی مینیبوسها و اتوبوسها جلوی در مصلی، شدیدتر شده.
گله به گله ماشین پلیس ایستاده، تابلوها، پارکینگها را نشان میدهند. چند نفری به سختی خودشان را از گاردریلها عبور میدهند تا به مصلی برسند. ضمن اینکه کانتینرها و چادرهای مقابله با سد معبر هم آنجا هستند.
این هم از ورودی مصلی. پس دستفروشها کجا رفتهاند؟! احدی از ترس سدمعبریها بساط پهن نکرده و میشود سریع وارد محوطه شد.
پس استخر و جایگاه چی شد؟
سالنها همانقدر که از در شمالی (بزرگراه رسالت) دورند، به در جنوبی (بهشتی) و در شرقی (خرمشهر) نزدیکاند. این را میشود از نقشه بزرگی که در ابتدای در شمالی زدهاند، فهمید. اِ... پس استخر و جایگاه چی شد؟ سالنها چرا دایرهای دور حوض نیستند؟! آهان! اینجا که جای همه ساله نیست.
از در شمالی که داخل میشوید، مصلی بیشتر شبیه پارک است؛ درختهای بید مجنون با باد بهاری تلو تلو میخورند و روی چمنهای زیر پایشان سایه میاندازند. خلقالله هم بساط سقزدن ساندویچ را زیر همین درختها علم کردهاند. آبپاشها روشن است و هوا لطیف. پس این جهنم بیآبی کجاست؟!
بپا نخوری زمین
وقتی محوطه گل و بلبل و چمن و بید تمام میشود، حیاط اصلی و ساختمانها معلوم میشوند؛ 2 گلدسته خاکستری و یک گنبد نصفه، اولین چیزی است که به چشم میخورد. اما قبل از آن حجم زیاد آشغال و کاغذ باطله است که باد آنها را در گوشه و کنار جمع کرده. باید از پلهها پایین رفت تا بتوان سالنها را که در شبستان است دید.
چون شبستان درست زیر پلههاست. البته آنهایی که از در خرمشهر و بهشتی میآیند، طور دیگری وارد میشوند. در محوطه وسط که نماز عید فطر را همیشه آنجا میخوانند چند تا چادر قرار دارد؛ نمازخانه، سرای اهل قلم، اورژانس و... جز همهمه مردم گیجزده صدایی نمیآید؛ نه موسیقیای، نه سروصدای شاد رادیویی. فقط گاهی میگویند فلانی بیاید آنجا یا بچه 3 سالهای گم شده.
تنه بیتنه
اینجا اصلا تفرجگاه نیست. دیگر کسی برای دل و قلوه دادن همراه با خوردن سیبزمینی و سس پا نمیشود بیاید نمایشگاه. همه خوره کتابند یا ناچارند بشوند چون سرگرمی دیگری جز کتاب نیست.
درهای ورودی شبستان همه عین هم هستند؛ از کدام یکی باید وارد شد؟ خروجی کدام است؟ روی نقشه، شبستان اصلی به 5 قسمت تقسیم شده و هر کدام اسمی دارد؛ مولوی، رودکی و... اما در عمل تمام این شبستان بزرگ، یک تکه است و عین هم پارتیشنبندی شده. هوای داخل از بیرون خنکتر است و خبری از گرما نیست.
محل عبور مراجعان خیلی وسیع است و کسی به کسی تنه نمیزند، ضمن اینکه بر غرفهها هم زیادتر شده و ملت زیاد از سروکول هم بالا نمیروند. از گرما و فشار سالهای قبل خبری نیست.
این غرفه که گفتی کجاست؟
چطوری باید چی را پیدا کرد؟ اکثر غرفهها 2 شماره دارند که ربطی به هم ندارند! با اینکه در نمای کلی به نظر میرسد که همه چیز براساس حروف الفبا مرتب شده اما میشود وسط حرف «ن» ناگهان انتشارات «ت»دار هم پیدا کرد.
دلیلش هم این است که کلمة «نشد» هم جزو نام مؤسسه است و اغلب کسی نمیداند. پیدا کردن غرفه موردنظر آن قدر سخت است که مسئولان سالنها هم از آن عاجزند! تازه فضای شبستان چون کاملا مجازی و خیالی به 5 سالن تقسیمبندی شده، وقتی کسی از مسئول فلان سالن آدرس انتشاراتیای را میپرسد و او میگوید «در این سالن نیست»، با چهره هاج و واج سؤالکننده روبهرو میشود.
تعدادی از انتشاراتیها نیامدهاند و تعدادی هم لابهلای بقیه پخش و پلا شدهاند، ضمن اینکه ردیفهای غرفهها- که زیاد هم هستند- آن قدر شبیه هم هستند که پیدا کردن دوباره یک غرفه کاملا به شانس بالا بستگی دارد.
مشترک موردنظر گم و گور شده
«چه جوری حرکت کنیم؟» خورهها مارپیچی شبستان را طی میکنند. عبوریها و سرسریبگیرها مستقیم از پایین یا بالای شبستان حرکت میکنند. حالا اگر یک خانواده هر دو جورش را داشته باشد، امکان گم نشدن اعضا صفر است.
بهترین راه حل، موبایل است اما اینجا موبایل به سختی آنتن میدهد و مشترک موردنظر موجود نمیباشد! اساماسها هم فقط در فضای آزاد به هدف میخورد. راه حل دیگر این است که بیرون از شبستان قرار بگذارید، اما کجا؛ همه خروجیها عین هم هستند! اینجا حتی کوههای البرز هم معلوم نیست تا بتوان شرق و غرب را معلوم کرد.
نمایشگاه روی سقف نمایشگاه
این درست که میگویند آدم نباید سربه هوا باشد اما این یک مورد را باید اینجا بیخیال شد. سقف شبستان همراه با نورپردازیاش خیلی دیدنی است و کلا به فضای فرهنگی اسلامی- ایرانی نمایشگاه میخورد.
نور، کاشیکاری و گچبری، نمایشگاه هنری دیگری را بالای سر نمایشگاه درست کرده اما نگاه زیاد به بالا احتمال معلق زدن را افزایش میدهد؛ چون بعضی جاها پلهها بدون اطلاع قبلی زیر پا سبز میشوند، حتی وسط دیدن کتابهای یک غرفه. کابلها و سیمهای عبوری هم از دیگر موانعی هستند که سر به زیر شدن گاه به گاه را میطلبند.
بلند شو! میخواهم بنشینم
سالن کتابهای عمومی در شبستان یکپارچه است و کسی که داخل میشود دوست دارد یکهو کمپلت همه را با هم ببیند و خلاص کند.
اما پاهای زبانبسته نمیکشند. کجا میشود نشست؟ کنار درهای ورودی و بعضی غرفهها، سکوهای موکت شده یا نشدهای هست. خیلیها بین راه، روی آنها اتراق میکنند اما این فضاها کم است.
برای همین بعضی جاها افرادی ایستادهاند تا اگر کسی از جایش بلند شد، سریع جای او را بگیرند و حتی چند باری هم تذکر میدهند: «نمیخواهید بروید، ما بنشینیم؟». در بیرون از شبستان هم نه تنها سکویی نیست، بلکه اصلا جایی برای تکیه دادن هم وجود ندارد.
مردم با نایلونهای رنگارنگ، دایرهوار دور ستونهای ورودی شبستان ولو شدهاند؛ روی زمین خاکی و بدون زیرانداز. امسال از نمایشگاه مطبوعات هم خبری نیست تا روزنامه مفتکی بدهد و لااقل مردم زیرشان بیندازند.
ناشران کودک در تونل وحشت
آسمان هرچقدر تاریک میشود محوطه بیرون هم تاریکتر میشود. هیچ چراغ پرنوری در محوطه بیرون نیست و بعید نیست در ساعات پایانی شب که محوطه بیرونی تقریبا سوت و کور میشود، چالهچولهها پای کتابجویان را ببلعند.
همزمان با اذان مغرب در ایوان شبستان نمازجماعت برپا میشود. آدم یاد نمازهای حرم امام رضا(ع) میافتد. به غیر از شبستان که محل ناشران عمومی است، دو طرف محوطه و صحن بیرونی هم ناشران کودک و کمک آموزشی غرفه دارند. هر دو سمت پرت و پر از خاک و خل است.
مادری دست پسر کوچکش را گرفته و به سمت ناشران کودک میکشد. بچه کپ کرده؛ یعنی چه کار بدی کرده که حالا باید به یک خرابه تاریک برود؟! ناشران کودک با آن همه زلم زیمبو و دفتر و دستک بچه گول زننده، حالا باید با این وضعیت به بچههای وحشتزده کتاب بفروشند!
علیرغم رنگ و لعاب همیشگی این انتشارات، چون ورودی و خروجی غرفهها به جاهای تاریک و نیمهمخروبه منتهی میشود، بچهها ترجیح میدهند تور علمی - فرهنگی اجباری را سریعتر با هر بهانهای جمع کنند.
البته وضعیت ناشران کمکآموزشی هم بدتر نباشد، بهتر نیست. «قلمچی» با آن همه کبکبه و دبدبه،کتابهای آبی و زرد و بنفشش را زیر داربستها و دریک فضای بسته و کمنور به راهیان کنکور میفروشد. تازه بعضی از انتشاراتیهای دانشجویی هم در زیرزمین شبستان اصلی هستند که خیلی از آنهایی که به نمایشگاه آمدند، اصلا نفهمیدند همچین زیرزمینی هم وجود دارد، چه برسد که بخواهند به آن سری بزنند!
دیگر بویش نمیآید
واضح است که رساندن دست به آب، گاهی از کتابخوانی هم واجبتر است. در بیرون از صحن و محوطه اصلی، تعداد زیادی وضوخانه و دستشویی قرار دارد که در عین تمیزی و نظافت باعث شده آن صفهای طویل دستشویی در محل قبلی نمایشگاه را از یاد ببریم.
ساندویچیها، رستورانها، آبفروشیها و حتی دستشوییها با فاصله خیلی زیادی از محوطه و صحن اصلی و تقریبا در نزدیکیهای درهای ورودی قرار دارند و اصلا نمیصرفد که آدم به خاطر یک بطری آب، این همه راه برود. ضمن اینکه بوی همبرگر و خوردنیهای سرخکردنی که همیشه جزء لاینفک نمایشگاه بود، اینبار به خاطر دوری مسافت به مشام نمیرسد.
خداحافظ نمایشگاه
مردم دسته دسته از نمایشگاه میزنند بیرون. خیلیها به زیرزمین میروند تا سوار مترو شوند. اتومبیلها سریع و بدون معطلی از پارکینگها خارج میشوند. افراد خیلی کمی کنار خیابان در انتظار تاکسیاند و چندتایی هم تلک تلک دارند به سمت سیدخندان میروند. کسی تا وسط خیابان نیامده و جمعیت جایی را بند نیاورده.
بوی عیدی، بوی کتاب
از دم عید حال و هوای نمایشگاه را داشتم. میافتادم به فکر که امسال خودم را به چه آب و آتشی بزنم که بروم تهران؛ چطوری بابام را راضی کنم؟ مدرسه را چه کار کنم؟ از همه مهمتر به کی بگویم تهران بیاید دنبالم و ببردم نمایشگاه؟ همیشه هم آخرش جور نمیشد. یک بار حتی تا نزدیک بلیت خریدن هم رفتم.
همه چیز حاضر بود ولی باز هم نشد. هنوز تصور عجیب غریبی را که از نمایشگاه داشتم، به یاد دارم؛ یک چیزی بود بین شهربازی و میدان انقلاب. اهواز فقط دو تا کتابفروشی خوب داشت که یکیاش وسط بازار ماهیفروشها بود.
من عیدیها و جایزههایی که میگرفتم را جمع میکردم و کتابهایم را تابستانها از تهران میخریدم. همیشه فکر میکردم چقدر تهرانیها خوشبختند که هر چه میخواهند دم دستشان است. بار اولی که به نمایشگاه رفتم گیج شدم؛ این همه آدم، این همه کتاب؟! شوق و ذوق مردم همانی بود که فکر میکردم. احساس میکردم همه مثل خودم هستند.
مثل خودم فکر میکنند و همان چیزهایی را دوست دارند که من دوست دارم. خیلیهای دیگر مثل من عاشق نمایشگاه هستند؛ عاشق بغل کردن کتابهایی که خریدهاند و حس کردن وزنشان؛ عاشق گذاشتن کتابها روی سکو و نگاه کردن به حجمشان؛ عاشق حوض مسجد و استخر نمایشگاه؛ عاشق پلههای آمفیتئاتر که وقت نهار جا برای نشستن نداشت؛ عاشق نگاه کردن به کالسکه بچهها که غیر از بچه تویش کتاب بود و ظرف قیمه پلوی ناهار؛ عاشق نقشه نمایشگاه: «امسال نیلوفر کجاست؟ چرا نی توی این سالن نیست؟»؛ عاشق اردیبهشت؛ عاشق بوی کتاب نوی تانخورده که اگر توی ورق زدنش دقت نمیکردی دستت را میبرید؛ عاشق صدای رانندههایی که از همه جای شهر داد میزنند نمایشگاه، نمایشگاه؛ عاشق روزهایی که توی گرما با 40-30 کیلو کتاب در بغل میآمدی بیرون و تازه بعد از نیم ساعت پیادهروی میرسیدی سر سئول و این تازه اول مصیبت بود؛ یا باید دنبال ماشین توی پارکینگ میگشتی یا باید میدویدی دنبال تاکسی؛ عاشق خستگی وقتی که به خانه میرسیدی و نمیتوانستی حتی غذا بخوری و بعد از 2 روز هنوز پاهایت درد میکرد.
این همه حس خوب را مدیون وجود نمایشگاه هستیم؛ نمایشگاهی که برای همهمان یک حس مشترک و یک نوستالژی مشترک دارد که تا سالها به یادمان میماند؛ حس خوبی که از یک اتفاق خوب فرهنگی در سال به وجود میآید.
کاش نمایشگاه بماند و همین طور که برای ما خاطره است، برای نسلهای بعد از ما هم خاطره شود؛ نمایشگاه بماند و همه بتوانند در لذت بردن از آن سهیم شوند؛ نمایشگاه بماند تا دانشآموزی بتواند به عشق آن به تهران بیاید.