تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۸۶ - ۱۹:۴۱

سیما کریمیان: بار و بندیلش را بسته بود تا راهی شهر شود. می‌خواست برای دیدن تنها فرزندش برود که کار و زندگی‌اش آنجا بود.

از وقتی پسرش سر کار رفته بود، مردم ده، خوشحالی پیرزن را به وضوح در چهره‌اش می‌دیدند.

همیشه به پسرش افتخار می‌کرد و برایش آرزوهای زیادی داشت.

وقتی به محل سکونت پسرش رسید، زمینی دید پر از تیرآهن و اتاقی که بیش از 10 سکنه داشت.

و وقتی مجبور شد شب را در پارک نزدیک آنجا صبح کند، فهمید که برای اجرای تصمیم‌ها و آرزوهایش به زمان زیادی نیاز دارد.