من اما کتاب را فراموش کردهام و فقط به برخورد خوبش با بازدیدکنندگان نگاه میکنم. به لبخندی که روی لبهایش جا خوش کرده، به اعتماد به نفس فوق العادهاش.
با وسواسی خاص به تک تک واژههایی که از دهان بازدیدکنندگان بیرون میآید دقت میکند.
همه از نوشتههای قشنگ و دلنشینش تشکر میکنند و او از دوستی که کنارش ایستاده است میخواهد به آنها بگوید: هزار بار متشکرم. دوستش هم با کمال وفاداری، تک تک حرفهایش را منتقل میکند.
فکر میکنم همه حاضران با فکری که از سرم میگذرد موافق هستند: اصلا به حضور دوستش نیازی نیست. لبخند مهربانش همه حرفها را با صدای بلند ابراز میکند.
دارم به او نگاه میکنم، به حرکت نرم و زیبای دستهایش. چقدر زیبا و دلنشین با زبان اشاره صحبت میکند. بیحضور واژهها هم...