از همه خداحافظی کرد و رفت به خانه. نزدیک در که رسید یادش افتاد چرخش را برنداشته و برگشت اما...
حالا چشمهایش پر از اشک شده بود. جواب پدر را چه بگوید. با دست کوچک و لرزانش، زنگ را فشرد. مادر در را باز کرد. بی اختیار خود را در بغلش انداخت و هق هق گریست.
شوری عرق، چشمهایش را میآزرد. ناگهان صدای پدر بلند شد:چرا مواظب چرخت نیستی، اگر اونو دزیده بودن چی؟
سر از شانه مادر برداشت. زیر چشمی نگاهی کرد،چشمهایش را مالید، واقعا خودش بود.