گفتم: منم دلم تنگ شده بودم مادر. میدونی که راهمون دوره. امشب میام پیشت میمونم. کارم طول میکشه، دیر میام، یه وقت نخوابی.
مادر خوشحال شد. آخر شب که به خانهاش رفتم، از دیدن همسرم یکه خوردم. مادر ما را آشتی داد و همان شب به خانه برگشتیم.
اکبر علیزاده اعتمادی: با شنیدن صدایم از پشت تلفن گفت: چه عجب یادت افتاد یه مادر تنها و دلتنگ هم داری!
گفتم: منم دلم تنگ شده بودم مادر. میدونی که راهمون دوره. امشب میام پیشت میمونم. کارم طول میکشه، دیر میام، یه وقت نخوابی.
مادر خوشحال شد. آخر شب که به خانهاش رفتم، از دیدن همسرم یکه خوردم. مادر ما را آشتی داد و همان شب به خانه برگشتیم.