تاریخ انتشار: ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴:۴۳

داستان> تلفن را برداشت و با درماندگی به وسایلی که حالا توی جعبه‌های شامپو و مایع‌ظرف‌شویی ریخته بود، نگاهی کرد و از روی روزنامه شماره را گرفت.

............۰۹۱۲

بوووووق... بوووووق.... ایستاد و در خانه‌ی ۵۰ متری‌اش که حالا مال خودش نبود، قدم‌رو کرد. تکه‌ای بیسکوییت از توی جعبه برداشت. تا آن‌ را در دهانش گذاشت، صدایی خوابالو از پشت تلفن آمد: «بفرمایید...» 

بیسکوییت را از دهانش درآورد. صدایش را صاف کرد و گفت: «سلام آقا، صبحتون به‌خیر. برای این آگهی خونه‌تون که تو روزنامه دادین تماس گرفتم. برای خونه‌ی ‌۳۵ متری...»

شخص پشت تلفن گفت: «آگهی؟ کدوم آگهی؟ کدوم خونه؟ برو آقا اشتباه گرفتی سر صبحی...» و تلفن را قطع کرد.

نگاهی به شماره انداخت. درست گرفته بود. اخمی کرد و دوباره شماره را گرفت. بدون صبر گفت: «آقای محترم، شماره‌تون رو تو روزنامه دادین، حالا می‌گین کدوم خونه؟ مگه من مسخره‌ی شمام؟»

مرد پشت تلفن داد زد: «ببین آقا، من اعصاب ندارما. می‌گم اشتباه گرفتی. من خونه‌ام کجا بود؟ برو آقا...» و تلفن را قطع کرد.

روزنامه را برداشت. چند صفحه‌ای ورق زد و دوباره به صفحه‌ی نخست برگشت. نگاهش به تاریخ روزنامه افتاد. مال سال ۱۳۷۵ بود.

لبخند زد و فکر کرد باز پیرمرد بی‌حواس روزنامه‌فروش، روزنامه باطله فروخته بود!

زهرا امیربیک
۱۵ساله از شهرری

عکس: افسانه علیرضایی

منبع: همشهری آنلاین