از خانه تا مدرسه پنج دقیقه بیشتر راه نبود و من 20 دقیقه فرصت داشتم. رفتم کتابها را توی کیفم بگذارم. وای، کتابهایم کو؟
«مامان... مامان...» صدایم مادرم را از خواب بیدار کرد.
گفتم: «کتابهای مدرسهام کجاست؟»
مادرم گفت: «رفتند مدرسه!»
چشمهایم گرد شد.
مادرم گفت: «بستهبندی کردم، گذاشتم توی انباری.»
گفتم: «چرا؟باید بروم مدرسه.»
مادرم خندید و گفت: «آفرین پسر درسخوانم! ولی درس دیگر بس است. تابستان هم از درس خواندن دست برنمیداری؟»
به تقویم نگاهی انداختم. انگار درست بود. پریدم توی تخت. تا بهحال اینقدر از تعطیلی مدرسه خوشحال نشده بودم. احساس نارنجکی را داشتم که تازه ضامنش را کشیده باشند. هووورررااا!
با صدای انفجار از خواب پریدم. مادرم آمد توی اتاقم و گفت: «چهکار میکنی؟ بیا صبحانه بخور و برو مدرسه.»
گفتم: «چی، تابستون و مدرسه؟!»
مادرم گفت: «خواب دیدی! تابستون 9 ماه دیگه شروع میشه.»
سعید آمده بود دم در. انگار مادرم درست گفته بود.
علی خسروی، 17 ساله از قم
* * *
نجات
هر چه میدوم از بار سنگین روی کمرم نجات پیدا نمیکنم. کمی از باد آهستهتر میدوم اما باز سرعتم روی بار سنگینم غلبه نمیکند و او را به پایین پرت نمیکند. خیلی وقت است که دویدن را برای نجاتم انتخاب کردهام، اما هنوز راحت نشدهام. اگر کفشهای بهتر و پاهای قویتری داشتم حتماً با باد مسابقهی دو برگزار میکردیم.
زمینهای کشاورزی را که تماشای رنگ سبزشان لذتبخش است پشت سر میگذارم. اگر میتوانستم حتماً همانجا به تماشایشان مینشستم و شادابی و نشاط را از رنگ سبز به عنوان سوغاتی میگرفتم. اما این بار لعنتی امانم نمیدهد و اجازهی لذت بردن را از دستانم میگیرد.
به سختی زمینهای سبز کشاورزی را رد میکنم و به راهم ادامه میدهم. حالا ترکهای بزرگ صحرا را زیر پاهایم احساس میکنم. دیگر دارم از این سنگینی کلافه و ناتوان میشوم. کاش طوفانی از راه می رسید و بارم را با خودش میبرد یا بهمنی سنگین از کوههای سر به فلک کشیده پایین میآمد و بار مرا میربود.
احساس جابهجا شدن مهرههای ستون فقراتم را دارم. دیگر پاهایم ناتوانند برای چند لحظهای میایستم و ناگهان متوجه میشوم که هیچباری روی کمرم نیست. این سنگینی، سنگینی بغضم است و من مات و مبهوت سرجایم میمانم.
مریم سعداوی، 15 ساله از اهواز
تصویرگری: آتوسا یارمحمدی، 17 ساله ،خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از کرج