يك كيف برزنتي داشت كه در همه سفرهايش همراهش بود. يك نمونه از هرچيز عجيبي كه ميديد و در ايران نبود را داخل اين كيف ميگذاشت و به كشور ميآورد. شما تا به حال درخت سروي كه ميوه بدهد را ديدهايد؟ اما در اين خانه ميبينيد. يك نمونه سرو است كه دكتر از بلژيك به ايران آورده كه ميوه ميدهد.» وارد حياط خانه باغ دكتر حسابي در كوچههاي قديمي تجريش شديم، اين حرفها نخستين چيزهايي بود كه از زبان آقاي «پيدا»، شاگرد پروفسور حسابي شنيديم. اگر تا قبل از ورود به اين خانه، كتاب «استاد عشق» را خوانده باشيد، ذهنتان براي ديدن و شنيدن تمام ويژگيهاي محمود حسابي كه اين روزها كمتر ديده ميشود، تقريبا آماده است اما اگر پيشزمينهتان فقط در حد دانستن اينكه محمود حسابي، پدر علم فيزيك ايران است باشد، بايد خودتان را براي تعجب از خيلي چيزها آماده كنيد. قرار است به يك تور علمي و تاريخي به مقصد خانه استاد برويم كه حالا موزهاي براي خاطراتش شده؛ مردي كه خيليهايمان فكر ميكنيم لابد تمام زندگياش را وقف درس خواندن و درس دادن كرده و حتما از خيلي چيزها در زندگي شخصياش زده كه تا اين حد از درجه علمي در دنيا رسيده؛ شايد بايد اين فكرها را از سرتان بيرون كنيد!
حياط خانه پر است از حيوانات مختلفي كه نوادگان همان حيواناتي هستند كه دكتر خودش مواظب آنها بوده، هر روز با آنها حرف ميزده و برايشان اسمهاي مختلف ميگذاشته. ظاهرا آقاي پروفسور براي همهچيز وقت داشته حتي ظاهرا صاحب اين خانه از علمش براي قشنگتر شدن زندگي استفاده ميكرده؛ مثل جايي از حياط كه اهالي خانه ميگويند به «تجديد خاطره» دكتر معروف است. مگر ميشود كسي از باران خاطرهاي نداشته باشد؟ دكتر حسابي هم از اين قضيه استثنا نبوده. آن قسمت از حياط اينطور است كه شير آب را كه باز ميكني، از بالاي درختها آب طوري روي زمين پخش ميشود كه واقعا انگار باران ميآيد. اين طراحي خود دكتر بوده؛ هم زير آب باران ساختگي خودش، حالش خوب ميشده و هم درختها و گياهان حياط آبياري ميشدهاند.
در خانهاي كه حالا موزه است و دست زدن به اشيا ممنوع، به هرچيزي نگاه كني برايت سؤال ميشود؛ مثل تابلويي كه رويش نوشته شده: «خانه قورباغه!» برايمان مفصل توضيح دادند كه اينجا محل قرار هميشگي دكتر و نوهشان «پريشاد» بوده. در اين حوض تعدادي قورباغه داشتند كه به هواي نشان دادن و بازي كردن با آنها، ساعتها در كنار هم بودند و با هم حرف ميزدند و پدربزرگ درس زندگي به نوهاش ميداده. قورباغهها هم بهانهاي بودهاند كه پريشاد از اين حرفها خسته نشود و سرش گرم باشد. پدربزرگي كه ساعتها از وقتش را با نوهاش در خانه قورباغه ميگذرانده، يكي از 16نفري است كه بين بزرگترين فيزيكدانان جهان با اسم پروفسور خوانده شده است.
سال 1936، حدود 50نفر از بزرگترين فيزيكدانان دنيا براي بررسي مشكلات لايه ازن در دانشگاه آكسفورد دور هم جمع ميشوند. از اين گردهمايي يك عكس دستهجمعي گرفته ميشود و در سايت دانشگاه قرار ميگيرد. در اين عكس، اسم هركدام از اين دانشمندان با فلش به چهرهشان وصل شده. 34نفر از آنها با پيشوندهاي «آقا» و «دكتر» و تنها اسم 16نفر با پيشوند پروفسور نوشته شده است. دكتر حسابي يكي از آن 16نفر است. سندش هم عكسي است كه در اتاق تحقيقات الكترونيك دكتر حسابي كه حالا تبديل به موزه شده آويزان شده است. پريشاد درس زندگي را از چنين كسي در خانه قورباغه ياد ميگرفته.
در موزه دكتر حسابي، هرچيزي داستاني دارد. آقاي «پيدا» كفشهاي دكتر را نشانمان ميدهد و ميگويد: «دكتر آنقدر از كفشهايشان استفاده ميكرد كه ديگر قابليت كاركردش را از دست ميداد. مثلا اين كفش را ميبينيد. به اين مقواهاي داخلش نگاه كنيد! اصولا كفشهايي كه بندي نيستند، زود گشاد ميشوند و از فرم اصليشان خارج ميشوند. براي همين دكتر وقتي كفشاش گشاد ميشد، مقواهايي برميداشت و به پشت پاشنه كفش ميچسباند تا كفش دوباره اندازه پايش شود و دوباره چند وقت از آن استفاده ميكرد». پيدا، انگار بخواهد درست مثل خود دكتر حرف بزند ميگويد: «هميشه ميگفت من واقعا نميفهمام! هيچكس نميگويد كه من 2 تا دكتري ديگر نگرفتم، آبرويم ميرود؛ نميگويد يك زبان جديد ياد نگرفتم، آبرويم ميرود؛ آنوقت ميگويد اگر كفش تكراري بپوشم، آبرويم ميرود؛ اين چه آبرويي است كه قرار است اينطوري برود.»
پدر من نجار نبود
ايرج حسابي از پدرش خاطرات زيادي دارد؛ آنقدر زياد كه اگر بخواهيم همهاش را بشنويم، با يك روز و 2 روز تمام نميشوند. حق هم دارد؛ پسر محمود حسابي بودن و تعريف كردن از هركدام از رفتارها و دانستههايش زمان زيادي ميطلبد.
پدرم هر شب براي من و خواهرم وقت ميگذاشت. هم با ما درس كار ميكرد و هم درباره موضوعات مختلف با هم حرف ميزديم. حتي كتاب فيزيك هم برايمان زياد ميخواند. خيلي جالب بود كه آنها را دستهبندي ميكرد و متناسب با سن و علاقهمان برايمان توضيح ميداد. وقتي ما به كسي ميگفتيم كه در آن سن فيزيك ميخوانيم، كسي باورش نميشد اما واقعا اينطور بود؛ مثلا قسمتهايي را كه به فيزيك ماشينها مربوط ميشد براي من كه در آن سن علاقه زيادي به انواع و اقسام ماشينها داشتم، ميخواند و چيزهايي را كه به عروسك و علاقههاي دخترانه مربوط ميشد را براي خواهرم توضيح ميداد.
«دل بده، دل بگير»؛ هميشه اين جمله را ميگفت كه اگر ميخواهي كسي دوستات داشته باشد، تو هم بايد واقعا دوستش داشته باشي. پدر من نجار نبود اما چيزي حدود يك سال وقت گذاشت تا يك صندلي با دست خودش براي دكتر مطهري بسازد؛ صندلياي كه چيزي حدود 30، 20سانت بلندتر از باقي صندليهاي اين اتاق است. اين همان دل دادني است كه پدرم هميشه از آن حرف ميزد.
فرانسويها يك ضربالمثل معروفي دارند كه معنياش ميشود اينكه:« هر مردموفقي را ديدي، بگرد زنش را پيدا كن». دكتر حسابي همسر خوبي داشت؛ او براي اينكه پدرم زمان زيادي سرش در كتاب بود و هروقت هم كه به مسافرت ميرفت، مسئوليتهاي سنگين خانه بر عهده مادرم ميماند، دائم غرنميزد.