گاهی خیال میکنیم همهی شاهکارهای ادبی و کتابهای پرمغزِ فلسفی در فضایی آرام و شاعرانه خلق شدهاند. خب، آرام شاید، ولی نه لزوما شاعرانه. اَنی دیلارد، نویسندهی آمریکایی، در این متن از گیرهی لباسی میگوید که در لحظات خلق اثری بهشدت انتزاعی، یار و همراهش بوده است.
زمانی در راهروهای دپارتمان انگلیسیِ یک دانشگاه اتاقی به من دادند که آنجا شروع به نوشتن کتابی انتزاعی دربارهی نظریههای ادبی و زیباییشناسی کردم.
منشیهای بامحبت آنجا کلید دفترِ اساتید را بهام دادندکه یک سینک ظرفشویی، یک اجاق گاز تکشعله و یک کتری داشت. اولین شبی که از امکانات آنجا استفاده کردم آبی را که داشت جوش میآمد پاک فراموش کردم و ته کتری را سوزاندم.
بوی خیلی بدی گرفت. البته روز بعد به اشتباهم اعتراف کردم و منشیها شانس دیگری بهام دادند. کتری جالبی بود. از آن کتریهای پرسروصدا بود اما منشیها نمیخواستند کتری سوت بکشد، به همین دلیل درِ یک قهوهجوشِ کهنه را که گرد و سوراخدار بود، چپاندند توی دهانهی کتری.
این درِ آلومینیومی در معرض آن همه بخار تبدیل به جسم داغی میشد. بهخاطر همین کسی روشی ابداع کرده بود و آن را با یک گیرهی چوبی لباس برمیداشت. اصلا شاید طرف گیره را به همین منظور به دانشکده آورده بود.
بعد از سوزاندن کتری، مجبور شدم روشی ابداع کنم تا یادم بیندازد آبی که روی اجاق گذاشته بودم، دارد جوش میآید. این بود که گیرهی لباس را چسباندم سرِ انگشتم. اتفاقا گیرهی محکمی هم بود و مجبور بودم هر بیستثانیه یکبار آن را تکان بدهم.
این کار و درد ناشی از آن من را در دنیای واقعی نگهمیداشت تا وقتی که آب واقعا به جوش میآمد. روشی بود که جواب میداد. خب، من آن شبها این طوری مینوشتم. کتابی نوشتم دربارهی هنر عالی مقدس، آن هم با بالا و پایین کردن یک گیرهی لباس در انگشت کوچکم که حسابی قرمز شده بود.
من هرگز نخواهم فهمید چرا مردم میخواهند نویسنده شوند. مگر این که دلیلش این باشد که زندگیشان یک پایهی مادی کم دارد.
منبع:همشهري داستان