سالهای جوانی پر از تصمیمهای آنی و بیحسابوکتابی است که با گذر عمر و غلبهی احتیاط و دوراندیشی، تعدادشان در زندگی کم و کمتر میشود. تصمیمهایی که گاه فرجامهای خوب دارند و گاه بد، اما در هر صورت همیشه در خاطر میمانند.
مثل همین روایت مسعود فروتن از سفری در روزهای دانشجویی که یکی از شخصیتهایش عظیم جوانروح، فیلمبردار معتبر و تازه درگذشتهی سینمای ایران است.
صبح پنجشنبه بود، اوایل زمستان سال۵۱. دانشجوی سال آخر کارگردانیِ تلویزیون بودم. حوصلهی کلاس و درس نداشتم ولی صبح پنجشنبهی زمستان کجا میشد رفت؟
داشتم میرفتم توی دانشکده که روی پلههای ورودی، حسین طاهریدوست را دیدم. سلام کردیم. نگاهم کرد و گفت: «از اون روزاست که هیچ حوصله نداری.» گفتم: «آره از اون روزاست.» خندید و گفت: «حیف.
میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم. حالا که حوصله نداری، هیچی.» گفتم: «حالا بگو، شاید از پیشنهادت حوصله پیدا کردم.» گفت: «میآی چند روز بریم سفر؟» گفتم: «کجا؟» گفت: «نمیدونم. میریم دفتر گاراژ تیبیتی.
هر جا اولین اتوبوس رفت، ما هم باهاش میریم.» حتما چشمهایم برق زده بود که گفت: «پس بریم.» گفتم: «به هیشکی نگیم؟» گفت: «نه. به کسی چه مربوطه؟»
از دانشکده که آن سالها هنوز در محوطهی تلویزیون ملی بود، زدیم بیرون و از خیابان جامجم سرازیر شدیم. اول خیابان، عظیم جوانروح را دیدیم که از اتوبوس شرکت واحد پیاده شد و آمد طرف ما. عظیم، دانشجوی فیلمبرداری بود و یکی از بهترینهایشان. پرسید: «چرا اینقدر پریشونین؟» حسین گفت: «پریشون نیستیم.
داریم میریم مسافرت.» عظیم پرسید: «کجا؟» حسین گفت: «میریم گاراژ تیبیتی. اولین اتوبوس هرجا رفت، باهاش میریم.» خندید و گفت: «چه خوب. جا دارین من هم بیام؟»
قرار شد همانجا از هم جدا شویم و برویم خانه، ساکهایمان را ببندیم و یک ساعت بعد جلوی گاراژ و دفتر تیبیتی در خیابان فردوسی باشیم.
در خانه کسی نبود. مادر هر روز همین ساعتها میرفت خرید. ساکم را بستم. توی یخچال چند تکه کوکو از دیشب مانده بود که گذاشتم لای تافتون و بعد توی یک کیسهی نایلونی و گوشهی ساک.
یک پوستین پوست بره داشتم که سال قبلش خریده بودم و جای پالتو استفاده میکردم. انداختمش روی شانه و از در زدم بیرون. وسطهای کوچه مادرم را دیدم با چادر گلآبی که شاگرد مغازهی میوهفروشی داشت خریدهایش را همراهش میآورد.
مادر خندان و پرسان نگاهم کرد. گفتم: «سلام مامان. چند روز با دوستام میرم مسافرت.» گفت: «کجا مادر؟ زمستون و سرما که وقت مسافرت نیست.» گفتم :«میریم یه جای خوب.
سه روز بیشتر طول نمیکشه.» گفت: «در پناه خدا.» و همینطور که با لبخند نگاهم میکرد، زیر لب دعایی خواند و فوت کرد بهام. هرگز نفهمیدم چه دعایی میخوانَد ولی همیشه این کارش باعث قوت قلبم میشد.
منبع:همشهريداستان
نظر شما