روزهای هفده تا نوزده اسفند ۱۳۶۲، جزیرهی مجنون صحنهی یکی از شدیدترین درگیریهای عملیات خیبر بود که در آن، رزمندگان ایرانی با تجهیزات اندک جلوی پاتک سنگین نیروهای عراق ایستادند.
رضا میرکریمی که پیش از این، ماجرای جبههرفتنش بهعنوان امدادگر را در مجلهی داستان روایت کرده بود، در این متن، سراغ تجربهی غریب حضورش در عملیات خیبر در هفدهسالگی رفته است.
این قصه، چند شخصیت اصلی دارد: سید یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که راویام. اما قهرمان یکی بیشتر نیست: گردان ابوذر زنجان که میرفت تا دست خالی جلوی پاتکِ یک تیپ را بگیرد.
میگویم قصه چون بعضی از صحنههایش حتی در هندیترین فیلمها و کلیشهایترین حکایت هم نمیگنجد اما این چیزی از واقعی بودنشان کم نمیکند.
همهی اینها جلوی چشمم اتفاق افتادهاند؛ از ظهر ۱۸ اسفند ۱۳۶۲ تا ظهر ۱۹ اسفند ۱۳۶۲. از مرز جفیر تا جزیرهی مجنون. در این بیستوچند ساعت، چیزهای زیادی در ذهن من تغییر خواهد کرد، آدمهایی تصویرشان دگرگون خواهد شد؛ یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که تا مرز مردن رفتم، ماندم و برگشتم.
یحیی و علیرضا در هنرستان صنعتی زنجان همکلاسم بودند. یحیی در مدرسه روزنامهی «کار» میفروخت. به چپ بودنش مشکوک بودند و از ما، بچههای انجمن اسلامی، گواهی خواستند که روزنامهی چپیها را میفروشد.
من و چند نفر دیگر گواهی را امضا کردیم و سیدیحیی از مدرسه اخراج شد ولی سه روز بعد با تعهد برگشت سر کلاس. مرا خیلی دوست داشت و بعدش همیشه به من میگفت: «چرا با من این کار را کردی؟» اما من شک به دلم راه نمیدادم.
از آنطرف علیرضا نوری مثل اطلاعیه حرف میزد. به همهچیز گیر میداد و کسی دوستش نداشت. شاید نقطهی مقابل سیدیحیی بود ولی بچهها به او هم مشکوک بودند.
میگفتند از آنها است که شعار میدهد ولی در عمل چیزی ندارد. روزی که با گردان ابوذر میرفتیم جبهه، صدایش زدند و گفتند: «تو نباید بروی. پدرت اجازه نداده.» او هم رفت گوشهای و هیچ اعتراض نکرد و ما هم انگار شاهد ظنمان را پیدا کردیم؛ که دیدی همهاش کشک بود؟ دیدی پای کار که رسید، توزرد از آب درآمد؟
گردان ابوذر جزو نیروهای پشتیبان عملیات خیبر بود. از زنجان رفتیم پادگان انرژی اتمی اهواز و بعد، پشت دژ مرزی جُفیر.
عملیات یکی دوهفته قبل در هورهای آنطرف مرز شروع شده بود و میدانستیم که بهزودی اعزام خواهیم شد اما از زمان دقیقش خبر نداشتیم.
برای آمادگی، هر شب چهار پنج ساعت یکنفس در گلوشل راه میرفتیم و صبح که برمیگشتیم سنگر، تا ظهر مثل جنازه میافتادیم.
تا یک روز که بعد از برگشتن از رزم شبانه، دیدیم چندتا آیفا آمدند و یک نفر پیاده شد و گردان را جمع کرد و گفت دوساعت دیگر، ناهار را میخوریم و راه میافتیم سمت خط. خسته بودیم و فرماندهمان هم برای عملیات توجیه نشده بود اما ظاهرا ضرورتی در کار بود و فرصت هماهنگی وجود نداشت.
غذا خوردیم و سوار آیفا شدیم و راه افتادیم سمت اسکلهی کنار هور. یکی که صدایش خوب بود، نوحه میخواند و چند نفر تکرار میکردند اما بقیه از خستگی، خواب بودند. راه زیادی نبود و یکی دوساعت بعد کنار هور پیاده شدیم که پر از نیهای بلند بود.
دوتا هاورکرافت مرتب میرفتند و میآمدند و از جزیرهی جنوبی مجروح میآوردند و کمی دورتر داشتند یک پل باریک نفررو و یک پل عریض ماشینرو میزدند. قبل از اینکه سوار قایق شویم فرمانده اندک اطلاعاتی را که گرفته بود، به ما منتقل کرد.
گفت به جزیره که رسیدیم به محض پیاده شدن از قایقها، بدوید و به تیراندازی توجه نکنید. هر کسی مجروح شد، کنار جاده رهایش کنید و فقط مراقب خودتان باشید.
پراکنده نشوید. دستههایتان را گم نکنید. جلو بروید و حواستان به صدای من باشد. گفت امروز پاتک زدهاند و دو گردان ما را تار و مار کردهاند و ما باید جواب بدهیم که جلوی پاتک سنگین فردا را بگیریم.
ما نزدیک سیصدنفر بودیم. هر هفتهشت نفر سوار یک قایق شدیم و راه افتادیم. چون در جزیره تدارکاتی وجود نداشت و آرپیجیزن و کمکش هم ششتا موشک بیشتر با خودشان حمل نمیکردند، موقع سوار شدن نفری دو موشک آرپیجی هم دستمان دادند.
فکر میکردیم نیمساعت بعد در جزیره خواهیم بود اما مسیر طولانی بود و قایقها به نی گیرمیکردند و زمان کش میآمد و آفتاب بیرمق اسفند پایین و پایینتر میرفت.
هوا گرگومیش بود که به خشکی رسیدیم اما پیاده که شدیم، خبری از حرفهای فرمانده نبود. کسی بهمان تیراندازی نکرد. گاهی گلولهی سرگردانی هوای ساکن اطرافمان را میشکافت و از دوردست صدای تیراندازی میآمد.
رضا میرکریمی/ تنظیم: احسان لطفی/منبع:همشهري داستان