بعضی از رازها را هرگز نباید به زبان آورد اما نوشتنشان اشکالی ندارد. یکی اینکه من و دخترم، همسفریم و نه صرفا همخانه؛ و آپارتمان دو طبقهی ما در واقع یک زیردریایی اکتشافی است که سوار بر آن به سرزمینهای دور و نزدیک سفر میکنیم.
دخترم ناخدا اول است و طبیعتا من، ناخدا دوم. در اتاقش ذخیرهای متنوع از اطلسها و نقشههای رنگارنگ دریاهای شش اقلیم را جمع کرده. همینطور مجموعهای گرانبها از فیلمها و داستانهایی که به دریا، کشتیرانی و زیردریایی مربوطاند.
از کتابهای مصور تنتن بگیرید تا رمانهای ژول ورن، فیلمهای «بیست هزار فرسنگ زیر دریا»، «زیر دریاییِ یو۲» و «زیر دریایی» محصول ۱۹۸۱ آلمان غربی به همراه سریال چهارقسمتیاش.
تازگیها با بلندپروازی میکوشد مرا قانع کند که محاسبهی طول و عرض جغرافیایی را به او یاد بدهم. البته به شیوهای که نوعی درس پس دادن به نظر برسد. گمان کنم در مقام ناخدا اول نمیتواند قبول کند که چیزی از این مقوله نمیداند.
من بارها در نقش آشپز، غواص ماجراجو، تکنیسین موتور، سکانبان، ناخدای یک کشتی والگیری که بر اثر برخورد با صخرههای مرجانی همهی افرادش غرق شدهاند، و برخی اوقات جسد عتیقهای که باید رویش آزمایشهایی انجام شود، ظاهر میشوم.
شبها که زیردریایی ان ـ سی۳۲ (این اسم مخفف آدرس مجتمع مسکونی ماست) پایین میرود، وظیفهی مقدس بستن دریچهها (پنجرهها) با من است. اگر لای یکی از آنها باز بماند، میتواند عواقبی فاجعهبار داشته باشد.
چند شب پیش، آژیر زیردریایی به صدا درآمد (این آژیر درواقع یک سوت سفالی است که با آب پر میشود). آن را از یک دستفروش خریدهام.
داشتم مخفیانه جلوی یکی از دریچهها سیگار میکشیدم؛ دو خلاف عمده. برای تنبیه، مجبور شدم تمام عرشهی زیرین (راهروی ورودی و هال) را تی بکشم. بهار امسال، درست یک ربع بعد از بازگشتمان از سفری طولانی، بدنهی زیردریایی شکاف برداشت (لولهی آب دستشویی ترکید) و فوران افسارگسیخته، تمام عرشهی زیرین را در بر گرفت و کفشهای محبوب ناخدا را خیس کرد.
بخت با من یار بود. اگر یک ساعت قبل از رسیدن ما این اتفاق میافتاد، زیردریایی غرق میشد. به هر حال، ناخدا مرا مسؤول این اتفاق دانست. چون قبل از اینکه زیردریایی را ترک کنیم، سیستم اضطراری را فعال نکرده بودم (شیر فلکه را نبسته بودم).
ناخدا مرا وادار کرد ماهی نمکسود (همان ذرت بوداده) درست کنم و برایش یک چلیک نوشیدنی (یک بطری آلوئهورا) بخرم.
ناخدا اول، دستوراتش را روی کاغذهای چهارگوش کوچک مینویسد و روی لبهی میز تحریرم یا روی عسلی اتاق نشیمن میچسباند.
مثلا نوشته: «جهت: جنوب غربی. سرعت: بیستوچهار گره. عمق: دویستوچهل پا (هشت متر) مقصد: کانال سوئز.» موضوع از این قرار بود که زمستان گذشته، داشتم فیلمنامهی «عبور از تنگه» را مینوشتم که داستانش در اسپانیا میگذشت.
روی این اصل، از ناخدا خواهش کردم مرا به جبلالطارق ببرد تا یک لوکیشن واقعی برای نوشتن داشته باشم. او به بهانهی کمبود مواد غذایی پیشنهاد مرا رد کرد (از من خواسته بود که او را ببرم ساندویچی «کریم» و من گرفتار بودم و حالا داشت تلافی میکرد).
بالاخره با اکراه قانع شد که مرا دستکم تا کانال سوئز ببرد و اجازه داد که از پریسکوپ (دوربین شکاری من که از ایروان خریدهام)، برای تماشای چراغهای کانال استفاده کنم.
منبع:همشهري داستان
نظر شما