تاریخ انتشار: ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۶:۱۴

همشهری آنلاین: تنها مشکلش این است که هنوز بار کلمه‌ها را نمی‌داند. فارسی را علاوه‌بر کلاس‌های موسسه‌ی دهخدا از مادربزرگش یاد گرفته .

هر چندوقت یک‌بار چند‌نفر از دور وبرمان پرواز می‌کنند به کشورهای دور و هر روز پیامک‌های شرکت‌های ‌مهاجرت تحصیلی به چهارگوشه‌ی دنیا برایمان فرستاده می‌شود.

همه حول رفتن‌. شاید این‌همه درگیر رفتن بودن است که آمدن را جذاب می‌کند. این‌که بدانیم دانشجوها برای درس خواندن می‌آیند ایران.

از تمام دنیا می‌آیند در همین کوچه‌ها و خیابان‌ها زندگی می‌کنند و انتخاب می‌کنند که کنار ما درس بخوانند. از ژاپن، آمریکا، فرانسه، اسپانیا، فنلاند، بلغارستان و... تا ایران می‌آیند که زبان ما را یاد بگیرند. سعی می‌کنند باهم فارسی حرف بزنند.

سلیس و زیبا. حافظ می‌خوانند، تعارف می‌کنند و غذای ایرانی درست می‌کنند. وقت‌های بی‌کاری می‌روند دربند و قلیان می‌کشند. و در مناسبت‌ها به هم کوزه‌ی مینا هدیه می‌دهند. این متن روایتی است از زندگی آن‌ها در تهران.

این بار هم رهایش کردم. مثل همه‌ی آن دفعاتی که یادگرفتن زبان را شروع می‌کنم و نیمه‌کاره رها می‌کنم. نوارهای کاست می‌شوند سی‌دی، سی‌دی‌ها می‌شوند نرم‌افزار. اما نتیجه همان است. مثل هر بارِ دیگر من زبان‌خواندن را رها می‌کنم.

اما این‌بار یک تفاوت دیگر هم داشت، یادگرفتن زبان، دری به دنیایی دیگر به رویم باز کرد، به دنیایی مخفی در کوچه پس‌کوچه‌های تهران. کیا، معلم زبانم، فارسی نمی‌دانست.

تازه چند ماه بود که از آمریکا آمده بود و با این‌که سخت زبان هم را می‌فهمیدیم، زود دوست شدیم. پدر و مادر کیا ایرانی‌اند و هر دو در آمریکا بزرگ شده‌اند و همان‌جا زندگی می‌کنند.

کیا اما ایران را دوست دارد و دوست‌داشتنش یعنی این‌جا، همیشه جای رفتن نیست. جای آمدن و ماندن است. زندگی در آمریکا برای کیا سخت بوده و بحران اقتصادی پیدا کردن کار را برای او، که ‌علوم انسانی خوانده، سخت کرده.

همین زندگی سخت کیا را علی‌رغم رضایت پدر و مادرش به ایران کشانده. آن‌هم به شرطی که نزدیک خانه‌ی خاله و مادربزرگش زندگی کند و شغلی کاملا بی‌خطر داشته باشد تا از به قول خودش «ناامنی»ها در امان باشد.

بعد از چند ماه فارسی‌اش عالی شد. حرف زدن با او بسیار خوشایند است. کیا با لهجه‌ی آمریکایی و بدون حتی یک کلمه اشتباه فارسی حرف می‌زند. شیرین و روان.

تنها مشکلش این است که هنوز بار کلمه‌ها را نمی‌داند. فارسی را علاوه‌بر کلاس‌های موسسه‌ی دهخدا از مادربزرگش یاد گرفته و از دوستانش که همه هم‌سن‌و‌سال خودش، بیست، بیست‌وپنج‌ساله‌اند.

میان فارسیِ فاخر مادربزرگش کلماتی کاملا امروزی به گوش می‌رسند که حرف‌زدن کیا را تبدیل به شیرین‌ترین فارسیِ دنیا می‌کند. «در راستای پیش‌برد این امر باید اون مساله رو درواقع پیچوند.»

کیا آن‌قدر شیرین حرف می‌زد که دوست داشتم بیشتر فارسی حرف بزنیم تا انگلیسی. جلسات آخر کلاس بود که یک‌بار به رسم ایرانی برای ناهار دعوتش کردم.

یک‌بار هم او مرا به رسم آمریکایی‌ها دعوت کرد به چای. آن‌جا دوتا از دوست‌هایش را دیدم. کانا و امیلیا، دو دختر ژاپنی و فنلاندی که فارسی را زیبا و فصیح حرف می‌زنند و سخت مهمان‌نوازند.

کشف دنیای آن‌ها برای من وقتی شروع شد که کانا دعوتم کرد به یک مهمانی در خانه‌اش که به مناسبت آمدن یک دوست اسپانیایی به ایران گرفته بود.

قرار شد عصر همراه امیلیا و کانا بروم موسسه‌ی دهخدا. جایی که در آن فارسی می‌خوانند و کیا تازه دوره‌هایش را تمام کرده؛ و بعد، همه باهم برویم مهمانی.

دهخدا موسسه‌ی آموزش زبان فارسی، وابسته به دانشگاه تهران. ساختمانی به بزرگی یک دانشگاه حسابی، با نرده‌های بلند سبز تیره، برِ خیابان ولی‌عصر(عج).

دیر رسیدم. کلاس شروع شده بود. پاورچین از پله‌ها بالا رفتم و از نگهبان جای کلاس «حافظ‌شناسی پیشرفته» را پرسیدم. کلاسِ کانا و امیلیا.

گفت طبقه‌ی سوم، آخر راهرو. راهروها ساکت بودند و خالی، پر از کلاس‌های دربسته؛ و تنها کلاسی که درش باز بود، کلاس انتهای راهروی طبقه‌ی سوم بود. امیلیا را که نشسته بود پشت میز بزرگ، شناختم و وارد شدم.

اسم استاد کلاس حافظ‌شناسی پیشرفته، دکتر شهبازی بود و بچه‌ها بسیار دوستش داشتند. مردی میان‌سال و خوش‌رو، با بلوز و موهای خاکستری.

جلوی هرکدام از شاگرد‌ها جزوه‌ای سیمی بود که همین‌طور چشمی بالای سیصدصفحه داشت. صفحه‌ای که از روی آن می‌خواندند، درباره‌ی زندگی حافظ و ویژگی‌های شعرش بود.

زندگی‌نامه‌ای با نثری بسیار سخت که به‌زور برای من که به فارسی می‌نویسم مناسب است.

و اصلا نفهمیدم این جماعت چینی و ژاپنی و آلمانی و بلغاری با چشم‌های آبی و موهای طلایی یا موهای لخت سیاه و چشم‌های بادامی چطور آن را حتی روخوانی می‌کنند. «زهدورزی»، «آز»، «پیوستار بلوغ». این‌ها کلمه و ترکیب‌های تازه‌ی درسی بود که این تازه فارسی‌آموخته‌ها، ساعت اول کلاس می‌خواندند.

کمی گذشت تا فهمیدم تقریبا هیچ‌کس هیچ‌چیز از درس نمی‌فهمد. از سوال‌هایشان پیدا بود. وسط تمام کلمات غریب و ثقیلی که در کتاب نوشته شده بود، وقتی استاد خواست اگر چیزی را نمی‌فهمند بپرسند، تنها سوالی که یکی از آن‌ها کرد این بود: «خَرسندی یعنی ‌چی؟»

منبع:همشهري‌داستان