شادیای هست که مغرورانه است، شادیای زاییدهی اینکه در روز روشن کارهای خوبخوب انجام دهی، سالها تلاش کنی و زحمت بکشی، و بعد از آن هم خسته و راضی و در جمع خانوادهات باشی، از غذاهای پر رنگ و لعابت لذت ببری، و آمادهی استراحتی درخور باشی ـ چه خواب باشد، چه مرگ.
شادی دیگری هم هست که مال ویرانههای شخصی آدم است. شادی اینکه تنها و شنگول باشی، توی صندلی کمکرانندهی خودروی کاروان زهوار در رفتهات که در اردوگاهی بیرون سیوارد آلاسکا پارکش کردهای لم داده باشی، به خطخطیهای خرچنگقورباغهی درختهای سیاهرنگ زل زده باشی، و از ترس اینکه هر لحظه ممکن است کسی قفل باسمهایِ در کاروان را باز کند و خودت و دوتا بچهات را که توی گنجهی بالایی خوابیدهاند بکشد، خوابت نبرد.
وضعیت جوزی همچین چیزی بود. دیروز که روز گرفتهای بود و نه امیدی داشت و نه زیباییای، در آنکوراژ به زمین نشسته بودند، اما او از همان لحظهای که پایش را از هواپیما بیرون گذاشت، حس کرد انگیزه گرفته.
گفته بود: «خیلی خب، بچهها.» و بچههایش خسته و ناراحت بودند. تا به حال هیچ ابراز علاقهای به آلاسکا نکرده بودند، اما حالا رسیده بودند به آنجا. «بالاخره رسیدیم!» این را گفته بود و از خوشی مسافت کوتاهی را قدمرو رفته بود. هیچکدام از بچهها لبخند هم نزدند.
چپانده بودشان توی این کاروان اجارهای و بی هیچ هدف و نقشهای رانده بود. سازندههایش اسم این ماشین را گذاشته بودند شاتو، ولی این حرفها مال سیسال پیش بود و حالایش را که میدیدی، داشت از هم باز میشد و وجودش برای کسانی که سوارش بودند و برای همهی کسان دیگری که باید مسیر بزرگراه را با آن شریک میشدند خطرناک بود.
آنها اما یک روز تمام توی راه بودند و باز بهنظر نمیرسید بچهها با این ماشینِ در حال از هم پاشیدن، این چاردیواری تنگوترش، این ورطهی متحرک، مشکلی داشته باشند.
بچههایش عجیب ولی خوب بودند. یکیشان پل بود، هفتساله، از این پسربچههای آرام و دورِ کند با چشمهای نگران و سرد کشیشهای خشکهمقدس.
از مادرش خیلی منطقیتر و مهربانتر و عاقلتر بود، ولی از آنطرف، آنیکی که اسمش آنا بود، و فقط چهارسالش هم بود، تهدیدی دائمی برای نظم اجتماعی بهحساب میآمد.
حیوان سیاهچشمی بود با طرهای نامعقول از موی قرمز روی سر و مهارتی عجیب در پیدا کردن شکستنیترین شیء هر اتاقی و بعد، شکستن آن.
چهلوهشت ایالت پایینی همه پر از عوضی و دزد بودند و وقت بهکوهزدن بود و وقت آدمهای واقعی و باجربزه. این شد که شد آلاسکا. جوزی زمانی دندانپزشک بود و حالا دیگر نبود.
زن بدبختی از او شکایت کرده بود که جوزی باید موقع یک شستوشوی عادی، تومور روی زبانش را میدیده. جوزی که دلش نمیخواست با یک زن در حال مرگ بجنگد، تسلیم شده بود.
گفته بود اصن بیا هر چی دارم وردار ببر، و زنِ رو به موت هم دقیقا همین کار را کرده بود. بعدش، پدر بچههای جوزی، شوهر سابقش، مردی بیغیرت و شل و وارفته، طی اقدامی باورنکردنی، زن جدیدی پیدا کرد و برای دومینبار ازدواج کرد.
میخواست بچهها را هم بگیرد، ولی جوزی که سالها بود چیزی از او نگرفته بود، با خودش فکر کرد خب، نه. و چه چیزی میتوانست بهتر از این، بهتر از یک خانهی متحرک، یک کاروان سفیدرنگ در ایالتی با یکمیلیون کاروان سفید دیگر، نامرئی بودن او را تضمین کند؟ شوهرش هرگز پیدایش نمیکرد.
ولی هنوز مانده بود تا آلاسکای غولها و ایزدان را ببیند. اینی که تا به حال دیده بود، به اصل قضیه نمیماند. چیزی بود شبیه کنتاکی، فقط سردتر و خیلیخیلی گرانتر. پس آلاسکای جادو و شفافیت و هوای پاک کجا بود؟
اینجا را که مهدودِ یک آتش دوردست جنگلی خفه کرده بود، و نه، هیچ شکوهی هم نداشت. ریخته و پاشیده و خشن بود. پس قهرمانها کجا بودند؟ از درختهای روبهرویش خواست یک آدم نترس برایش پیدا کنند. از کوههای پشتشان خواست یک نفر باجربزه برایش پیدا کنند.
گیج و منگ زاده شده بود. پدر و مادرش هم منگ بودند. تمام قوموخویشش هم منگ بودند، گرچه خیلیهایشان معتاد بودند، و دخترعمویی هم داشت که آنارشیست بهحساب میآمد.
ولی از باقی نظرها کسوکارِ جوزی منگ بودند. اهل هیچجا نبودند. آمریکایی بودن یعنی منگ بودن، و یک آمریکایی واقعی، واقعا منگ است. همین بود که جوزی یک آمریکایی واقعیِ حسابی بهحساب میآمد.
با این احوال، اشارههای محو و اندکی به دانمارک شنیده بود. یکی دوباری شنیده بود که پدر و مادرش به یک ربطهایی با فنلاند اشاره کرده بودند. پدر و مادرش راجع به این ملتها، راجع به این فرهنگها، هیچچیز نمیدانستند.
هیچ غذای محلیای درست نمیکردند، هیچ رسمی به جوزی یاد ندادند، و هیچ قوموخویشی هم نداشتند که غذاهای محلی درست کند یا رسم و رسومی داشته باشد.
نه لباسی داشتند، نه پرچمی، نه بند و بیرقی، نه قول معروفی، نه سرزمین و یا حتی روستای آبا و اجدادیای و نه قصهی عامیانهای. وقتی سیودو سالش بود و دلش خواسته بود برود و روستایی، جایی را ببیند که کسوکارش اهل آنجا بودند، هیچکدام از قوموخویشش نظری نداشتند که کجا باید برود.
یکی از داییهایش که فکر میکرد دارد خیلی کمک میکند، گفت توی خانوادهی ما همه انگلیسی حرف میزنند. شاید باید بروی انگلستان؟
فردا هم هیچ بود، هیچ هیچ، فقط آفتاب پرنور بود و باد سرد شدیدی که روی آبهای تیرهرنگ میوزید. کمی توی ماشین خوابیدند و کمی همان دور و بر پیادهروی کردند.
یک واگن قطار پیدا کردند که روی ساحل گذاشته بودندش و بچهها خواستند بروند داخلش را بگردند ولی دیدند بسته است.
رفتند داخل شهر سیوارد، ملغمهای از ماهی و ماهیگیر واقعی، و مغازههای سوغاتفروشی که تیشرتهایی میفروختند با عکسهای کارتونی گوزن شمالی روی سینههایشان.
روی اسکلهی تختهپوش ولگردی کردند، و چنددقیقهای هم یک کشتی یدککش کوچک و خوشحال را تماشا کردند که پتپتکنان خلیج ریسارکشن را میرفت و میآمد. جوزی مجذوب آن شده بود و نمیدانست چرا.
منبع: همشهريداستان
نظر شما