خودش خواست که برود آنطرف، به کسی هم نگفته بود. اگر گفته بود، شاید جلویش را میگرفتیم. برود آنطرف که چه بشود؟ نباید آن تیر شلیک میشد که شد. کسی آنجا حق شلیک نداشت.
نگفته همه میدانستند. جایی ننوشته بودیم. حکم بود. حکم زندگی. درست است که جنگ بود، ولی حرف زده بودیم. حرف که نه، قول داده بودیم به هم. با دست و خط و نوشته و امضا و اینها نبود که بشود نشان کسی داد.
با رفتارمان قول داده بودیم. نگفته، هم آنها هم ما، یک منظور داشتیم. آب. چشمهای که با چشم میدیدمش. هم ما، هم آنها. حجت از این بهتر؟ تا چشم کار میکرد کوه بود و خاک و باد. ما میرفتیم آب میآوردیم، آنها هم میآمدند آب میبردند. مال کسی نبود.
حدودا مرز بود. نمیشد گفت در خاک ما بود یا خاک آنها. چون مهم نبود. گیریم که در خاک ما بود، آنوقت ما نمیگذاشتیم آنها بیایند طرفش؟
یا اگر در خاک آنها بود، نمیگذاشتند ما سیرآب شویم؟ یکبار تاوان این بستن آب را داده بودند، دیگر تکرار نمیکردند. لااقل اینبار تکرار نکردند. نوبتی نبود.
آنطرف را نمیدانم. اینطرف هرکس میدید کوزه خالی است، میرفت سر چشمه. بله کوزه. گفته بودیم ازعقب برایمان کوزه آورده بودند.
یخچال و یخدان و سردخانه که نداشتیم. توی این دبههای پلاستیکی که نمیشد آب نگهداشت. به درد قندآب بچه میخورد. آنقدر داغ میشد که باهاش میشد بروی حمام. حالا بویش بماند. نوک کوه که کسی توقع آب یخ نداشت، ولی آب صاف و گوارا که حقمان بود.
همه میدانند کلهقندی مهران کجاست. تابستان که دیگر گفتن ندارد. آفتاب سیخ میتابید روی سر آدم. نمیشد پا گذاشت بیرون سنگر. آنوقت آب هم نداشته باشی!
جگر بچهها میسوخت. دیگر سنگ را سنگ نمیدیدیم. سنگ سیاه میان خودمان را گوسفندی افتاده زیر تیغ خورشید میدیدیم یا نهنگی افتاده به خاک.
از بس هرم گرما موج میانداخت روی خاک. مگر همان یک گله جا که آب میجوشید و خاک به سبزی میزد. وقتی که تشنه هم نبودیم، مینشستیم لب خاکریز و نگاه به سبزیاش میکردیم و حرف میزدیم.
یا نامهها را آنجا میخواندیم. رو به چشمه. بگو برای مادر بیسوادت نامهی فرزندش را بخوانی. روزی که برادر سیاووش، ایرج آمد، اولین حرفش همین بود.
گفت: «چه میکنید شما این بالا؟» به سیاووش گفتیم: «برش گردان. جای او آنجا نیست. هلاک میشود بچه.» گفت چند روزی که بماند خسته میشود خودش میرود. نرفت.
به احترام سیاووش ما هم چیزی نگفتیم. سخت بود ولی چاره چه بود. با سیاووش میخوابیدند توی یک سنگر. ولی همین که جرأت کرده بود تا آنجا بیاید، خیلی بود.
پرسانپرسان آمده بود تا سیاووش را پیدا کرده بود. نمیدانم کدام خوبکردهای رسانده بودش اینجا. سنی نداشت. سیزده چهارده سال. هنوز پشت لبش سبز نشده بود. تا حرف میزدی، زود بهاش برمیخورد و سینه سپر میکرد.
صدایش دورگه شده بود. فکر میکرد هنوز توی محلهی خودشان است. پست هم نمیداد. آموزش ندیده بود. نمیشد اسلحه دستش داد.
همان روز اول بچهها بهاش گفتند پهلوان. پدرشان کرمانشاهی بود ولی بزرگشدهی تهران. جای سختی بود. وقتی که صدای تیر بلند شد هیچکس فکر نمیکرد کار ایرج باشد، چه رسد به اینکه تیر انداخته باشد طرف چشمه.
صدا میآمد ولی نه صدای تکتیر. خیلی وقت بود که نشنیده بودیم. خمپاره و اینچیزها میخورد دوروبرمان ولی تیر مستقیم نه. برای همین با شنیدن صدای تیر ریختیم بیرون.
برایمان تازگی داشت. دیدیم نشسته توی دهنهی خاکریز و دارد روبهرویش را نگاه میکند. دهنه، واقعا دهنه نبود. از بس بچهها رفتوشد کرده بودند، لبهی خاکریز ریخته بود و گونیها یکور کج شده بودند.
کسی هم فکر هموارکردنش نبود. آنها هم شاید ما را میدیدند. شاید هم نمیدیدند. کسی دیگر به آنها فکر نمیکرد. چون بههم تیر نمیانداختیم، زیاد بهشان فکر نمیکردیم. نه آنها به ما و نه ما به آنها.
منبع:همشهري داستان