کتابخواندن هرچند سرگرمی موجهی است، اما دلیل نمیشود «کار» موجهی هم باشد، نمیتوان با دست به فایدههایش اشاره کرد، مگر نویسنده یا روشنفکری نامی و مشهور باشی. مایکل دیردا در این متن از مواجههی پدرش با پسر کتابخوانش میگوید، و از آرزوهایی که برای پسرش داشت و برآورده شدنشان را ندید.
پدرم، این جان ناآرام، که همواره طعمهی خشمی بهحق بود و خلق درهمی داشت، رویاپردازی میکرد که فرزندانش بهویژه تکپسرش در دنیا چیزهای بزرگی بهدستآورند.
آرزو داشت روزی بر نامم ـ که نام خودش هم بود ـ به طور استعاری یا حتی واقعی نوری بیفتد، و از سن کم وادارم میکرد که خودم را بهبود بخشم. باید یاد میگرفتم با ابزار کار کنم. باید خانهبهخانه میرفتم و روزنامه میفروختم.
پول توجیبیام را باید در سهام سرمایهگذاری میکردم. هر شب باید دور بلوک میدویدم و ماهیچههایم را با وزنهزدن قوی میکردم. ما اینجا از پسرکی خپل، خجالتی با عینک ضخیم، پاهای کمانی و با شوقی درکنشدنی برای خواندن. حرف میزنیم.
هرگز ندیدم پدرم در زندگیاش کتابی خوانده باشد. وقتی از نشنالتیوب به خانه میآمد بدون کلمهای در توریدار را باز میکرد.
چهره در هم میکشید یا غر میزد در حالیکه مادرم تک بوسهای بر گونهاش میزد و با خوشرویی میگفت: «سلام عزیز.» من و خواهرم به محض اینکه صدای قدمهایش را میشنیدیم تلویزیون را خاموش میکردیم، حتی اگر همان موقع قرار بود زورو ماسک را از صورتش بردارد یا وقتی تکسوار قرار بود در معدن متروکهی نقره منفجر شود.
بابا کیسهی بزرگ بقالیاش را که پر از لباسکارهای کثیف بود کنار در میانداخت زمین و بعد بیهیچ کلمهای سر جایش بالای میز ناهارخوری مینشست.
روزنامه آنجا، کنار بشقابش، در انتظارش بود، و مادرم بیدرنگ برایش نوشیدنی و یک دربازکن میآورد. بابا نگاه اجمالیای به صفحهی اول میانداخت، بعد از اینکه نوشیدنیاش را سر میکشید، یکی دیگر را باز میکرد و با دقت نیمی از آن را در لیوان میریخت، بعد جرعهای مینوشید.
در این حین مادرم کمی ماهی دریاچهی اری را سوخاری میکرد، یک عالمه خوراک سیبزمینی و شیر درست میکرد، یک وعده ذرت کنسروی، شاید چندتا نان، کمی سالاد کاهو، خیار و گوجه آماده میکرد. پدرم حداقل نیمساعتی را پشت میز میگذراند، شامش را آرام میخورد، و روزنامهاش را میخواند.
منبع:همشهريداستان