نگاهی به آثار چند شاعر جوان افغان.

روح‌الامین امینی
روح‌الامین امینی فرزند شهر هرات باستان است. در سال 1361خورشیدی به دنیا آمده و تحصیلات خود را بخشی در مهاجرت به ایران و بخشی دیگر در هرات و کابل پیگیری کرده است.

عمده فعالیت‌های جاری امینی، همکاری با انجمن ناظم هروی، انجمن ادبی هرات و تأسیس خانه ادبیات جوان در هرات (با همکاری جمعی از جوانان شاعر این شهر) بوده است.
همچنان او دو سال مسئول صفحه هنر و ادبیات روزنامه اتفاق اسلام هرات بوده و اکنون، مسئول برنامه‌های ادبی و هنری رادیو صبح به‌خیر افغانستان در کابل است.

روسری
وقتی که دستانش آرام، درگیر یک روسری بود
تصویر زیبای باران، در زیر یک روسری بود
مردی که در روبه‌رویش، مثل کسی که نباشد
شاید تمام وجودش، تعبیر یک روسری بود
از پشت نخ‌های رنگی، دنبال چیزی که می‌گشت
در حسرت دیدنش غرق، تقصیر یک روسری بود
وقتی که آهسته پا شد، وقتی که آهسته رد شد
در ذهن وامانده مرد، تصویر یک روسری بود
او ماند و او ماند و تنها، او ماند و در خاطراتش
همواره چیزی شبیه، تأثیر یک روسری بود
تقدیر او را چرا بد...، تقدیر او را چرا زشت...
وقتی که این‌گونه زیبا، تقدیر یک روسری بود

قاتل شد
دوباره آمد و با دشنه‌ای مقابل شد
تمام بود و نبودش شبیه قاتل شد
به چیزهای شبیه شب دل بست
کتاب خاطره‌هایش دوباره باطل شد
دوباره حس عجیبی شبیه مردن داشت
تمام روزنه‌‌های امید او گل شد
حساب کرد تمام تمام دنیا را
از این معادله تنها سه صفر حاصل شد
یکی حساب خودش، آن یکی حساب دلش
و سومی... که دوباره دچار دل دل شد
به فکر رفت، به فکری چه‌قدر طولانی
و ساعتی که به پایان شب معادل شد
به سمت آینه رفت و سلام؟ نه! تف کرد
همین که باز خودش با خودش مقابل شد
نشست تیغه شفاف دشنه روی دلش
فشار داد، و این‌گونه مرد قاتل شد
 
مردی که چشم‌هایش ...
پاییز زرد رنگی، پاییز این طرف‌ها
مردن چه‌قدر خوب است، با مرگ این علف‌ها
پرواز سبز خواندن، از خاطرات گنجشک
پروازهای خسته تا سمت بی‌هدف‌ها
دل بستنی دوباره، شاید بهار، شاید
با کوله‌بار سبزش، سر زد به این طرف‌ها
اما به روی شیشه، مردی که چشم‌هایش
صاف‌اند، صاف و شفاف، زیباتر از صدف‌ها
پاییز، نقطه، پاییز، خط زد نوشت پاییز
خط زد، دوباره خط زد، مانند بی‌هدف‌ها
***
محمد بشیر رحیمی
محمد بشیر رحیمی‌، زاده ولایت بلخ است؛ دیار مولانای بلخی. در سال 1350 به دنیا آمده است. از سال 1370 تا 1384 در ایران به‌سر برده و سپس بنا بر مضایق زندگی، به کانادا مهاجرت کرده است.

از اواسط دهه هفتاد تاکنون مشغول فعالیت‌های فرهنگی مختلف بوده است؛ از جمله همکاری با بعضی نشریات مهاجرین در  ایران و کانادا. شعرهای  رحیمی آمیخته با نوعی درد غربت، همراه با چاشنی‌ای از تغزل است. اولین مجموعه شعرش در سال 1378 در سلسله «گزیده ادبیات معاصر» از سوی انتشارات نیستان به چاپ رسیده و دومین مجموعه‌اش در سال 1385 به نام «در شرف ماه» منتشر شده است.

این شهر درگرفته دگر قندهار نیست
گفتم بهار آمده، گفتا بهار نیست
یعنی نه نیست، هست؛ که در قندهار نیست
گفتم؛ گل، آهی از دل پردرد کشید:
این باغ را گیاه و گل و ... مل به کار نیست
در خون نشسته‌اند همه ساکنان باغ
انگار سایه و نفس جویسار نیست
نارنجک است و تیر به دستان هر درخت
دیگر گل و پرنده و سیب و انار نیست
هر بمب، غنچه‌ای است شرفیاب وا شدن
هر گل، به غیر بازدم انفجار نیست 
رسته است شعله جای بر و برگ از درخت
یعنی جهنم است، بهشت و بهار نیست
دود است آنچه ابر شده روی دوش شهر
این شهر درگرفته دگر قندهار نیست
زخمی است جای جای تن شهر قندهار
دیگر شبیه سابقه جور و تیار نیست
مردم میان آتش و خون زار می‌زنند
گل را کسی هر آینه در انتظار نیست
دنیا پر است از تب یار و بهار و گل
آنجا ولی بهار و گل و شعر و یار نیست
 
پیرهن زخم
شامل نشد بهار، تو را، باز خاک من
محروم ماندی از تب کیفیت چمن
حس علق به خواهش برف از شروع ماند
مژگان کجا به شعله رسیده است در کفن
فارغ نگشتی از گره‌انداز برف‌باد
ای ابتدای دربه‌دری‌های من، وطن!‌
امسال هم بهار نکردی و باز هم
پوشیدی از تب‌آوری زخم، پیرهن
امسال هم شکوفگی‌ات انصراف یافت
تعطیل مانده‌ای دگر از بال و پر زدن
پرگار روی نقطه اول رسید و گفت:
«حالا دوباره دور بزن دور خویشتن
تکرار روزهای بدت شد شروع و، باز
تقویم پارساله خود را ورق بزن
نوروز- دور تازه رنجت- کلید خورد
یعنی که «باز زنده شو و باز جان بکن»
 ***
زهرا حسین‌زاده
زهرا حسین‌زاده متولد ولایت غور افغانستان است، از مناطق مرکزی و کوهستانی این کشور که مردمش در این چند قرن، سختی‌های بسیاری را تحمل کرده‌اند. در سال 1358 به دنیا آمده و در کودکی به ایران مهاجرت کرده است.

او از شاعران نسل جوان مهاجر است که در غربت بالیده و تلخی‌ها و شیرینی‌های مهاجرت را چشیده و در عین حال، پرچم شعر مهاجرت افغانستان را بر پای نگه داشته‌اند.

در عین حال، به عنوان عضو هیات تحریریه ، در نشریه «خط سوم» مشغول فعالیت است.
اولین مجموعه شعرش با نام «نامه‌ای از لاله کوهی» در سال 1382 به چاپ رسیده که  اخیرا تجدید چاپ شده است.

لطف یک دوست
بیست سال است به دامان شما چنگ زده
در دوراهی جهان، دخترک جنگ زده
بیست سال است به دنبال خودم می‌گردم
آی همسایه! کمک کن، نفسم زنگ زده
نذرتان باد دو چشمی که هزاره است که شب
قسمتش را به سیاهی خودش رنگ زده
اسمتان حک شده با خون سرانگشت من است
روی هر تار که با حوصله آهنگ زده
بر ترک‌های دو چشمم گل و گنجشک بکش
لطف یک دوست به این پنجره‌ها سنگ زده
دست تاریک مرا پس نزن، ای ماه شهید!
روشنی بخش به این خانه خرچنگ زده

پرنده و باران
سلطان خواب‌های پریشانم
می‌خواهم از تو روی بگردانم
من دل به سادگی کسی دادم
از تاج و تخت نقره گریزانم
بانوی خانه‌های گلی بودم
در چارسوی قصر نچرخانم
پیران حریر تنم را کشت
حس می‌کنم عروسک عریانم
نزدیک سفره‌ات چه نشینم تلخ؟
یخ بست بین شیر و عسل نانم
دیدی که حال و روز دلم خوش نیست
تصویری از پرنده و بارانم
خون من است در همه سو جاری
هر شام روی شیشه نرقصانم
فرعون خویش باش و خدایی کن
من تا قیامت آسیه می‌مانم
 
گم است نیمرخش...
محمد کاظم کاظمی
(برای حضرت زهرا(س))

نگاه کن! در چوبی سیاه پوشیده است
ستاره جان! نکند چشم ماه پوشیده است؟
بهار خانه در آتش کباب شد پنهان
تمام پنجره‌ها اشک و آه پوشیده است
گم است نیمرخش زیر نقش انگشتان
عجیب، مقنعه راه راه پوشیده است
تکان هر مژه‌اش بنده ‌ام کند یک عمر
ستاره جان رخ ما از نگاه پوشیده است
کنار دلبر خاموش، صبر طغیان کرد
بلند گفت که مردم، گناه پوشیده است
جرقه زد سخنش نخل را پریشان کرد
بگو چرا سر اسرار چاه پوشیده است
چراغ خاطره‌اش را کجا کنم روشن
نشانه‌های مزارش گیاه پوشیده است