برای جذاب کردن یک روایت آشنا و شنیدهشده، اولین گزینه، انگار اضافه کردن شاخوبرگهای جدید است و افزودن جزییات مربوط و نامربوطی که دانستهها را تازه جلوه بدهند.
اما خواندن متون کهن، پیشنهاد دیگری پیش رو میگذارد. لحن، زبان و شیوهی روایت تواریخ قدیمی، چه آنها که به فارسی نوشته شدهاند و چه آنها که بعدتر به فارسی درآمدهاند، غالبا آنقدر موجز و پیراسته و بیشاخ و برگ است که حتی معروفترین و مسموعترین روایات را هم بدیع و تاثیرگذار میکند.
روایت طبری یا یعقوبی یا مقاتل قدیمی از وقایعی مثل عاشورا، انگار هیچوقت قدیمی و بیاثر نمیشود چون اصل این وقایع، قدیمی نمیشود و این روایتها انعکاس صریح و بیپیرایهی اصل وقایعاند.
روایت ابناثیر، مورخ نامدار مسلمان، از شهادت امامعلی(ع) نیز چنین خاصیتی دارد. کتاب در قرن هفتم هجری نوشته شده و مرحوم محمدحسین روحانی آن را به فارسی سره برگردانده است.
حسنبنکثیر از پدرش گزارش میآورد که گفت: علی به هنگام پگاه زود از خانهاش بهدرآمد که ناگاه دستهای از اُردکان در برابرش پدیدار شدند و پرپر زدند و غارغار کردند.
پیرامونیان آنها را از برابر او راندند؛ او گفت: «اینان را مرانید؛ بگذارید سرود مرگ بسرایند». همان شب ابنملجم او را بزد.
انگیزهی کشتن وی آن بود که عبدالرحمان بن ملجم مرادی و بُرَک بن عبدالله تمیمی صُرَیمی و عمرو بن بکر تمیمی سعدی، هر سه از خارجیان، گرد هم آمدند و کار و سرنوشت مردم را یاد کردند و دربارهی آن به گفتوگو پرداختند و از فرامانروایان خود بد گفتند.
آنگاه نهروانیان را یاد کردند و بر ایشان مِهر آوردند و دلسوزی نمودند و گفتند: پس از ایشان چه هودهای از این زندگی؟ چه بهتر که جان خود را به خدا فروشیم و رهبران گمراهی را بکشیم و کشورها از ایشان آسوده سازیم.
ابنملجم گفت: علی با من. برک بنعبدالله گفت: معاویه با من. عمروبن بکر گفت: عمروعاص با من.
پس سوگند خوردند و پیمان بستند که هیچکدام از پیگرد هر یک از نامبردگان بازنگردد تا او را بکشد یا در این راه جان ببازد. شمشیرهای خود را برگرفتند و آنها را زهر خوراندند و هفدهم رمضان را نویدگاه خود ساختند.
هر یک آهنگِ آن سویی کرد که خواستهاش در آنجا بود. ابنملجم به کوفه آمد و با یاران خویش دیدار کرد و آهنگِ خود از ایشان پنهان داشت.
یک روز یاران خود از مردم تیمالرباب را دیدار کرد که علی در جنگ نهروان گروهی از ایشان را به دوزخ فرستاده بود و همراه ایشان زنی به نام قطام دید که زیبایی خیرهکنندهای داشت و پدر و برادرش در جنگ نهروان کشته شده بودند.
چون او را دید، دل بدو باخت و از وی خواستگاری کرد. زن گفت: به تو ندهم تا دلِ مرا بهبود بخشی. گفت: چه میخواهی؟ گفت: سه هزار برک زر یا سیم و بردهای و کنیزکی و کشتن علیبنابیطالب.
ابنملجم گفت: اما کشتن علی، گمان این را ندارم که آن را به من پیشنهاد کرده باشی. زن گفت: درست به تو پیشنهاد کردم. بکوش که در یکدم از ناآگاهیاش بر او دستیابی.
اگر او را بزنی جان خود و مرا بهبود بخشیده باشی و زندگیات با من گوارا باشد؛ و اگر کشته شوی، آنچه در نزد خداست، از همهی آنچه در این گیتی است، بهتر و خوشتر و پایدارتر است.
ابنملجم گفت: به خدا که جز برای کشتن علی به این شهر نیامدهام؛ آنچه خواستی، به تو ارزانی دارم. زن گفت: برایت یارانی بجویم که پشتیبان و کمک تو باشند. پس در پیِ مردی از مردم به نام وَردان فرستاد و با او سخن گفت و مرد بپذیرفت.
از این سوی، ابنملجم نیز به مردی از قبیلهی اشجع به نام شَبِیببنبَجَرَه شد و به وی گفت: میخواهی کاری کنی که مایهی شرف این سرای و آن سرای باشد؟ پرسید آن چه باشد؟ گفت: کشتن علیبنابیطالب.
شبیب گفت: مادرت به سوگت بنشیند! کاری سخت گران و هراسناک پیش آوردهای! چهگونه توانی او را کشت؟ ابنملجم گفت: در مَزگت برای وی بر گذرگاه مینشینیم و چون به نماز بیرون آید، بر او میتازیم و خونش میریزیم. اگر وارهیم، جانهای خود را بهبود بخشیده باشیم و اگر در این راه کشته شویم، آنچه در نزد خداست، از این گیتی و همهی خواستههای آن بهتر است.
شبیب گفت: دریغ از تو! اگر جز علی میبود، آسانتر مینمود. تو پیشینهی وی میدانی و من دل به کشتن او خرسند نتوانم کرد. ابن ملجم گفت: نه او بود که بندگان شایستهی خدا را در جنگ نهروان کشت؟ گفت: آری. گفت: پس او را در برابر یاران خود میکشیم. شبیب فراخوان او بپذیرفت.
چون شب آدینه فرارسید شمشیر برگرفت و شبیب و وردان را همراه خود کرد و در برابر پیشگاهی که علی از آن برای نماز بیرون میآمد، فرو نشستند.
چون علی بیرون آمد، آواز داد: «ای مردم، به نماز برخیزید، به نماز برخیزید!» شبیب شمشیر زد [اما] شمشیر او بر بازوی بالای در فرود آمد و گیر کرد.
ابنملجم شمشیر بالا برد و بر تارک او فرود آورد و گفت: «فرمانرانی ویژهی خداست، نه تو ای علی و نه یارانت!» وردان گریخت و شبیب در تاریکی فرورفت و فریاد مردم به دادخواهی بلند شد.
چون ابنملجم علی را زد؛ سرور خداگرایان گفت: «به هوش باشید که از دستتان نگریزد.» مردم بر او تاختند و او را گرفتند. علی واپس نشست و پسر خواهرش امهانی گام فرا پیش نهاد و نماز بامداد با مردم به جای آورد.
علی گفت: «مرد را به نزد من آورید.» او را بر وی درآوردند. گفت: «ای دشمن خدا! نه خوبیها به راستای تو کردم؟» گفت: «آری.» پرسید: «چه تو را بر این داشت؟» گفت: «چهل بامداد آن را تیز همیکردم و از خدا همیخواستم که بدترین آفریدگانش را با آن بکُشد.» علی گفت: «خودت با آن کشته شوی که بدترین آفریدگان خدایی.»
سپس گفت: «جان در برابر جان. اگر مُردم، او را بکُشید چنان که مرا کشت؛ و اگر زنده مانم، بنگرم تا دربارهی او چه باید کرد. ای فرزندان عبدالمطلب، نبینم که در خونهای مسلمانان شنا کنید و گویید: سرور خداگرایان را کشتهاند.
هان بههوش باشید که در برابر من جز کُشندهام کشته نشود. ای حسن، بنگر که اگر من از این ضربت بمیرم، او را یک ضربت در برابر ضربتش بزنید و هرگز شکنجه نکنید یا گوش و بینیاش نبرید که من از پیامبر خدا(ص) شنیدم که میگفت: از بریدن اندامها بپرهیزید گرچه پای سگ هار باشد.»
در این هنگام جُنْدَببنعبدالله بر علی درآمد و گفت: «اگر تو را از دست دهیم، و هرگز مباد که از دست دهیم، با حسن بیعت کنیم؟»
علی گفت: «نه شما را بدان فرمان میدهم نه از آن باز میدارم؛ خودتان بیناترید.» آنگاه حسن و حسین را فراخواند و به این دو گفت: «سفارش میکنم شما را به پرهیزکاری از خدا؛ به اینکه این سرای را نجویید گرچه شما را بجوید.
بر چیزی که از دستتان بیرون رود، گریه نکنید؛ زبان به گفتنِ راستی و درستی بگشایید؛ بر پدرمرده مهر آورید.
پایمالشده را دریابید؛ برای ستمکار، دشمن و ستمدیده را یاور باشید؛ نبشتهی خدا را بهکار بندید و در راه خدا به نکوهش هیچ نکوهشگری هرگز پروا ندهید.» آنگاه سفارش خود را نوشت و دیگر هیچ سخنی نگفت جز اینکه پیوسته زیر لب میفرمود: «خدایی جز خدا نیست».
خدا از او خشنود باد و او را خشنود بداراد. حسن و حسین و عبدالله بن جعفر پیکر پاکش را شستوشو دادند. او را در سه جامه پیچیدند که پیراهن همراه آنها نبود. حسن هفت بار به یاد روان شادش تکبیر گفت.
علی گندمگون بود، چشمانی درشت و بزرگ داشت، سینهای پرموی، سری با موی تنک، اندکی کوتاهاندام، سخت چهارشانه، دارای بازوانی ستبر، پاهایی درشت، خوشرویترین مردم روی زمین با لبخندی همیشگی بر لب، ریشی انبوه به سپیدی گل یاس که هرگز آن را رنگ نمیزد.
سفیان گوید: همانا هیچ آجری یا خشتی روی خشتی نگذاشت و هیچ شاخهای از نی بر شاخهای دیگر بِنَداشت. اندکی گندم که از کشتزار خُردی برایش میآوردند از انبانی درنمیگذشت.
ابوالاسود دئلی دربارهی کشتهشدنش سرود:
أَلا أَبلِغ مُعاوِیَةَ بِن حَربٍ فَلا قَرَّت عیونُ الشامِتینا
اَفِی شَهْرِ الصَّیَام فَجَعْتُمُونَا بِخَیرِ النَّاسِ طُرّأ اَجْمَعِینَا؟
قَتَلتُم خَیرَ مَن رَکِبَ المَطایا وَخَیَّسَها وَ مَن رَکِب السَفینا
وَ مَن لَبِس النِّعالَ وَ مَن حَذاها وَ مَن قَرأَ المَثانیَ و المئینا
یعنی: هان از من به معاویهبنحرب پیام برسانید، و مباد که چشم سرزنشگران شاد گردد: آیا در ماه روزه، داغ بهترینِ همه مردم را بر دل ما نهادید و ما را سوگوار او ساختید؟
شما بهترین کسی را کشتید که بر مرکبی سوار گشته باشد، بهترین کسی که بار بر بارگی نهاده باشد، بهترین کسی که به کشتی در نشسته باشد، بهترین کسی که موزهای در پای کرده باشد، و بهترین کسی که صد پارهی قرآن را خوانده باشد.
منبع:همشهري داستان