ته کشو، توی ویترین کتابخانه یا جایی در اعماق کمد؟ چه احساسی نسبت به آنها دارید؟ موجود اضافهاى که دلتان نمیآید آن را دور بیندازید؟ يا قبلاً دور انداختهاید؟ شاید هم به جانتان بسته شده و شبها بدون آن خوابتان نمیبرد؟ تا به حال شده وقتى دنبال چیزی مىگرديد یا وسط جمعوجور کردن و تمیز كارى، دستمال به دست مکث کنید و به عروسک دوران بچگیتان خیره شوید؟ اين وقتها راحت از کنارش میگذرید یا مثل دوستی صمیمی بغلش میکنید؟
این اتفاقی است که برای من و آقای فندق افتاد. سه سالم بود که پدرم یک خرس گندهى قهوهای با پاپیون چهارخانهى زرد و دو دکمهى مشکی برایم خرید. خرس چند برابر خودم بود و من با دیدن آن تدی خوشتیپِ لبخند به لب، آنقدر ذوقزده شدم که تاپ تاپ قلبم را حس میکردم. چند سال بعد که بزرگتر شدم، آقای فندق از وسط پذیرایی كه مرکز توجهم بود، به کنج کمد منتقل شد و تا چند سال همان جا ماند. خرس بیچاره هر وقت چشمم به او می افتاد، صبورانه بزرگترین لبخندش را تحویلم میداد، اما من سریع از او میگذشتم. تا امشب، امشب دستش را گرفتم و از کمد بیرونش کشیدم.
با هم نشستیم و مثل وقتي سه سالم بود، دستهايم را دورش حلقه کردم. حس آرامشی که در وجودم جریان یافت، برایم عجیب بود. دوباره دوستش داشتم. دوباره عاشقش بودم. آقای فندق حالا آغوش نرمی از جنس خاطره است، برای اینکه یادم بماند کی هستم و از کجا به کجا رسیدهام. عروسک محبوب کودکی یادت میاندازد كه چهقدر کوچک بودی، که روی پای خرس خوابت میبرد و کسانی كه دوستت داشتند و لبخندت برایشان مهم بود و اینکه چهقدر بزرگ شدهای و چهقدر تغییر کردهای. این عروسکها گذشته تو هستند و با تو زندگی میکنند.
ملیکا جلالپور، 15ساله از تهران