من آسمان آبی، ابرهای سفید پنبهای، دستهی پرستوهای مهاجر و کوههای قهوهای را که روی قلههایشان برف نشسته، نمیبینم! درختهای سرو قدبلند و دشت یکپارچه سبز و زنبورها و پروانهها را لابهلای گلهای هزار رنگ نمیبینم!
صدای شرشر رودخانهی بزرگ، هیاهوی آرام نسیم بین شاخهها و سرود دستهجمعی پرستوها را نمیشنوم! حتی نور گرم خورشید و طراوت هوا را حس نمیکنم! روبهروی من خانهها تا افق صف کشیدهاند. آنسوی پنجرهام برج نیمساختهای تا آسمان قد کشیده. هوا پر است از گرد و خاک و سر و صدا. روی زمین آدمها دستشان را جلو بینی و دهنشان میگیرند و رد میشوند. شنریزه کل کوچه را پر کرده است.
روی سیم برق کبوتر خاکستری به گلهای پیراهنم نگاه میکند...!
زهرا عبدالملکی 16ساله از تهران