زمستان است، روزی عادی مثل همهی روزهای دیگر. پسرم را به مدرسه رساندهام. چند دقیقه بعد از نه، همراه با زنان مسلمان، آفریقاییها، اهالی چک و مدیران کتوشلوارپوش طبقهی متوسط که وررفتن با گوشیهای بلکبریشان را آغاز کردهاند، زمین بازی بچهها را ترک میکنم.
همیشه از این پیادهروی به سمت خانه، از این آسایش و آزادی تنهایی خوشم میآید، در این زمان به هرکاری که باید انجام بدهم فکر میکنم، جاهایی که باید سر بزنم، خرید، ناهار پیش از آنکه دوباره پسرم را از مدرسه بردارم.
بیرون مدرسه با زنی چشم در چشم میشوم. ما مادرها روزی دوبار همدیگر را میبینیم و این دیدارها معمولا سالها ادامه مییابد. زن خوبی به نظر میرسد، از آنها که فکر کنم بتوانم راحت باهاشان کنار بیایم. به هم لبخند میزنیم، اما تا حالا هیچوقت با هم صحبت نکردهایم یا پیش نیامده با هم برویم جایی قهوه بخوریم.
از من میپرسد: «میخواهی برسانمت؟» دارد باران میگیرد. خودمان را معرفی میکنیم و سوار ماشین او میشویم. میگوید: «شما نزدیک پارک زندگی میکنید، درست است؟ من نبش خیابان پیادهات میکنم. امیدوارم اشکالی نداشته باشد. کمی وقت دارم اما باید بروم سر کار.»
تعجب میکنم، اگر واقعا با من هممسیر نیست چرا اصلا تعارف کرد که مرا برساند. سیاه پوشیده و ظاهرش کمی پریشان به نظر میرسد، انگار وقت نداشته درست و حسابی حاضر شود. اما سر و وضع کدام مادری اینطوری نیست؟
وقتی دارم کمربند ماشین را میبندم، از پسرش برای من میگوید که یک سال از پسر من کوچکتر است. به «اختلال رفتاری» مبتلاست و رفتارهای عجیبی دارد که سخت میشود باهاشان تا کرد.
برای بیماریهای مختلف آزمایش داده؛ اختلال کمتوجهی، اوتیسم، و چند بیماری دیگر که نامشان یادم نمیآید. برایم تعریف میکند که پسرش در حال حاضر تحتنظر چند متخصص، کارشناس و دکتر قرار دارد.
داستانش تکاندهنده است، از آن داستانهای کسالتبار یا عجیبوغریب نیست.
منبع:همشهريداستان