تاریخ انتشار: ۱ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۲

همشهری دو - محمود قلی‌پور: غروب پاییز آنقدر ساکت و دلگیر بود که پیرزن را کلافه کرده بود.

داشت در تنهايي‌اش به روزهايي فكر مي‌كرد كه خانه پر از صداي بچه‌ها بود. ناگهان با صداي زنگ در، نوه‌ها و بچه‌ها وارد خانه شدند و با سر و صدا خانه پيرزن را پر از شور و هيجان كردند. مادربزرگ مثل هميشه، سبد ميوه را گذاشت بين بچه‌ها، نوه كوچك‌تر كه تازه راه افتاده بود و مي‌توانست با دستش چيزي بگيرد، خواست پيش‌دستي‌ها را ببرد جلوي مهمان‌ها بگذارد، مادربزرگ پيش‌دستي‌اي را دست نوه كوچك داد، مادرش داد زد: «مي‌ندازيش بچه.» مادربزرگ گفت: «فداي سرش». چاي نوشيدند، ميوه پوست كندند و از شيريني‌هاي خانگي مادربزرگ خوردند.

بعد نوه‌ها و بچه‌ها به يكديگر نگاه كردند، نوه بزرگ مادربزرگ از توي كيفش، بسته‌اي بيرون آورد و به مادربزرگ هديه داد. موبايل پيشرفته‌اي بود كه طبق گفته يكي از بچه‌ها، مادربزرگ را از تنهايي درمي‌آورد؛ «ديگه هيچ‌وقت تنها نيستي مادر، بچه‌ها برات برنامه‌هايي نصب كردند كه نمي‌ذاره يه دقيقه هم تنها باشي، عكس همه‌مون رو مي‌توني ببيني، هر وقت هم عكس جديد بگيريم، سريع برات مي‌فرستيم، براي هم پيغام مي‌فرستيم». مادربزرگ سرش را پايين انداخت و تشكر كرد و گفت: «به خدا راضي به زحمت‌تون نيستم.» و بعد همه نوه‌ها و بچه‌ها را از صميم دل بوسيد و توي دلش خوشحال بود كه نزديكانش به فكر تنهايي‌اش هستند.

شب كه همگي رفتند و مادربزرگ تنها شد، شروع كرد به‌كار كردن با موبايل. يكي از نوه‌ها برايش كلي يادداشت نوشته بود كه براي هر كاري چه دكمه‌اي را بزند. دوست داشت هرچه سريع‌تر كار با موبايل را ياد بگيرد. يك هفته‌اي نگذشته بود كه به زير و بم گوشي آشنا شده بود و بچه‌ها مدام برايش پيغام مي‌فرستادند اما در غروبي زمستاني، دلش ناگهان گرفت و چشمش دوباره به در خانه دوخته شد. به اين فكر مي‌كرد كه هيچ‌چيز نمي‌تواند جز ديدار يك عزيز، دلتنگي و تنهايي را از بين ببرد. چشم دوخت به در اما كسي نيامد. چادر به سر كرد و سمت خانه بچه‌ها رفت.