تاریخ انتشار: ۶ دی ۱۳۹۴ - ۱۰:۲۳

همشهری دو - محمود قلی‌پور: پسرها دست انداخته بودند گردن هم و داشتند می‌خواندند «ای ایران‌ای مرز پرگهر...» کلاس دوم ابتدایی بودند، ۸ ساله.

كنار خيابان ايستادند و براي پليس راهنمايي و رانندگي احترام نظامي گذاشتند. پليس جوان سرباز بود. لبخندي زد و جواب پسرها را با احترام نظامي داد و بعد آمد كنار خط عابر پياده و دست‌شان را گرفت و از عرض خيابان عبورشان داد. پسرها باز دست انداختند گردن هم و ادامه شعر را خواندند و در پياده‌رو از پليس جوان دور شدند. پليس جوان نگاهي به ساعتش كرد، همكارش كه آمد، پست را تحويل داد.

نبش كوچه خانه‌شان وارد سوپرماركت آقاي مولايي شد، سلامي گفت و مقداري خريد كرد، آقاي مولايي تعارف كرد و گفت: «برو مهندس. برو با حاجي حساب مي‌كنم.» پليس جوان با لبخندي گفت: «پول حاجي تو جيب ماست. ما هرچي داريم از حاجي هست و خواهد بود.» حساب كتاب كرد و از مغازه بيرون آمد. توي كوچه كه پا گذاشت، پيرزني پنجره خانه‌اش را باز كرد و گفت: «الهي قربونت بشه پسرم. ماشاءالله.» پسر براي پيرزن دست تكان داد و تعظيم مختصري كرد و رد شد. كليد را كه انداخت توي در، صداي حاجي پيچيد توي راه‌پله و گفت: «مجتبي تويي بابا‌جان؟» پليس جوان سرش را گرفت سمت بالا و گفت: «آره پدرجان، منم.»

از پله‌ها بالارفت، نشست كنار پدر و صورتش را بوسيد و گفت: «غذا رو آماده كنم؟» پدر دست‌هاي پسر را گرفت و گفت: «يه دوش بگير، يه كم استراحت كن بعدش ناهار مي‌خوريم.» پسر بلند شد از چارچوب در كه رد مي‌شد رو به عكس مادر، ايستاد و تعظيم كرد و گفت: «حاج‌خانم، امروز بهم گفتن چرا پسر يه جانباز قطع نخاعي بايد خدمت كنه؟ گفتم چون مادرم گفته شيرم رو حلالت نمي‌كنم اگه از سعادت اخروي‌اي كه نصيب پدرت شده، خرج اين دنيات كني.» پدر آرام گفت: «اشتباه همه اينه كه فكر مي‌كنن ما قطعي هستيم نمي‌دونن كه ما بعد قطع نخاع تازه وصل شديم به بالا.» پسر براي پدر احترام نظامي گذاشت و از اتاق بيرون رفت.