من که دیگه حال آرزو‌کردن ندارم. نه این‌که آرزویی نداشته باشم، نه! فقط... دیگه نمی‌دونم به دردم می‌خورن یا نه. مثلاً برآورده شدن آرزوی هشت‌سالگی‌ام خوشحالم می‌کنه؟

مثلاً آرزو کنم اون‌قدر شکلات داشته باشم که منت اهل خونه و مدرسه و بقال و چقال رو نکشم. حالا گیریم که برآورده شد، یه روز شکلات می‌خوری، دو روز می‌خوری، یه هفته، یه ماه، دیگه بعد از اون یا از قند زیاد تهدید به قطع عضو می‌شی یا از فرط دندون‌درد، بی‌دندون!

بعضي آرزوها هم اون‌قدر شعاری هستن که آدم دلش می‌خواد این یقه‌‌ي اتو‌زده‌شون رو سفت بچسبه و با کمال احترام ازشون بپرسه: ببخشید جسارتاً شما کاندیداي شورای مدرسه‌مون نیستین؟

بعضي آرزو‌ها هم كه یا باید با موجودات فضایی قوم و خویش باشی یا با تک شاخ‌ها رفیق گرمابه و گلستان که بتونی برآورده‌شون کنی. آخه سفر به پلوتون شد آرزو؟

 اون موقع فقط می‌مونه آرزوي گرفتن نمره‌ي بیست، البته نه این‌که من بیست نمی‌گیرم‌ها، فقط نمی‌دونم چرا از وقتی مامانم آرزوی داشتن پلی‌استیشنم رو برآورده کرده، دیگه دوها و صفرهام با هم توی یه برگه نمی‌آن! کلاسشون بالا رفته و باید حضور هر کدومشون تک‌تک شرف‌‌یاب بشم.

می‌گم اگه شما امشب قصد سفر به پلوتون ندارین یا نمی‌خواین با پلی‌استیشنتون ور برین یا شکلات و شیرینی بخورين یا کاندیداي شوراي مدرسه نیستین، لطف کنین به خانوم معلممون بگین من آرزو دارم دو و صفر کنار هم قرار بگیرن، روشون نمی‌شه بگن، اما هم‌دیگه رو خیلی دوس دارن!

 

خورشيد شيخ‌انصاري، 13ساله

خبرنگار افتخاري از تهران

 

تصويرگري: پرنيان محمدنژاد، 16ساله، خبرنگار افتخاري از تهران