آیا تا به حال با افرادی روبهرو شدهاید که از هوش کافی برخوردار بوده اما در زندگی اجتماعی و شغلی خود موفق نبودهاند؟
این پرسش نشان میدهد که ما از مطالعه جنبههای مهمی از توانمندیهای انسانی در ارزیابی هوش غافل ماندهایم. تئوریهای جدیدی درباره هوش ارائه شده که بهتدریج جایگزین تئوریهای سنتی میشوند.
زمانی که روانشناسان درمورد مسائل هوش و تفکر به پژوهش پرداختند، مرکز توجه آنها جنبههای شناختی مانند حافظه و حل مسئله بود. اما پژوهشگرانی بودند که در همان زمان خاطرنشان میساختند جنبههای غیرشناختی نیز باید مورد توجه قرار گیرد.
پیشینه هوش هیجانی (EQ) را میتوان در ایدههای وکسلر (روانشناس) بههنگام تبیین جنبههای غیرشناختی هوش عمومی جستوجو کرد. وکسلر درصدد آن بود که جنبههای غیرشناختی و شناختی هوش عمومی را با هم بسنجد. تلاش او در زمینه درک و فهم «سازگاری اجتماعی» و در تنظیم تصاویر شناخت و تمیز «موقعیتهای اجتماعی» بود.
در سال 1968 کتل و بوچر روانشناسانی بودند که سعی داشتند تا هم پیشرفت تحصیلی در مدرسه و هم خلاقیت را از طریق توانایی، شخصیت و انگیزه افراد پیشبینی کنند. آنها موفق شدند اهمیت این موضوع را حتی در پیشرفت دانشگاهی نیز نشان دهند. پژوهشهای انجام شده توسط سیپس و همکارانش (1987) نشان میدهد که بین درک و فهم تصاویر و شاخصهای هوش اجتماعی همبستگی معناداری وجود دارد.
لیپر (1948) نیز بر این باور بود که «تفکر هیجانی» بخشی از «تفکر منطقی» است.
روانشناسان دیگری نظیر مییر (1993) و سالوی نیز پژوهشهای خود را بر جنبههای هیجانی هوش متمرکز کردهاند. ایده EQ پس از 50 سال بار دیگر توسط گاردنر (1983) استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد دنبال شد. او هوش را مشتمل بر زبانی، موسیقایی، منطقی، ریاضی، جسمی، میانفردی و درونفردی میداند.
تعریف هوش هیجانی
میدانیم که در مغز ما چیزی بهنام IQ (هوشبهر) وجود دارد که سالها فکر میکردیم که فرمانروای بدن است و رفتار ما براساس تشخیصی که او میدهد کنترل میشود، هرکجا رفتار خردمندانهای از کسی سرمیزند یا برعکس، سریع به او IQ بالا یا IQ پایین میگوییم. اما در سال 1990 یکی از ناشناختهها توسط دانیل گلمن کشف شد که بهگونهای گسترده بهصورت بخشی از زبان روزمره درآمد و بحثهای بسیاری را برانگیخت.
متفکران، مخترعان و بهطور کلی روشنفکران تعاریف متفاوتی از هوش دارند و بهعنوان مثال فیلسوفان در تعریف هوش بر اندیشههای مجرد، زیستشناسان بر قدرت سازش و بقا، متخصصان تعلیم و تربیت بر توانایی و روانشناسان عمدتا بر قدرت سازگاری فرد در محیط یا توانایی درک و استدلال تأکید دارند.
روانشناسان هوشهای مختلفی را شناسایی کردهاند که بیشتر اینها میتوانند در 3 گروه دستهبندی شود: هوش عینی، هوش انتزاعی و هوش اجتماعی. هوش عینی، توانایی درک اشیاء و کار کردن با آنهاست، درحالیکه هوش انتزاعی توانایی در نشانههای کلامی و ریاضی است. شناسایی هوش اجتماعی به روانشناسان کمک میکند تا آنها بتوانند تشخیص دهند چه کسانی از توانایی درک اشخاص و ایجاد رابطه با دیگران برخوردارند که اولینبار توسط ثرندایک در سال 1920 تعریف شد. هوش هیجانی ریشه در تعریف هوش اجتماعی دارد.
گلمن هوش هیجانی را چنین تعریف میکند. «هوش هیجانی نوعی دیگری از هوش است. این هوش مشتمل بر شناخت احساسات خویشتن و استفاده از آن برای اتخاذ تصمیمگیریهای مناسب در زندگی است. عاملی که بههنگام شکست در شخص ایجاد انگیزه و امید میکند.
او معتقد است که (IQ) در بهترین حالت خود فقط عامل 20 درصد از موفقیتهای زندگی است، 80 درصد موفقیتها به عوامل دیگر وابسته است و سرنوشت افراد در بسیاری از موارد در گرو مهارتهایی است که هوش هیجانی را تشکیل میدهد.
نظریهپردازان هیجانی معتقدند که EQ به ما میگوید که چه کار میتوانیم انجام دهیم، درواقع EQ ،یعنی داشتن مهارتهایی تا بدانیم کی هستیم، چه افکار، احساسات، عواطف و رفتاری داریم، یعنی شناخت عواطف خود و دیگران، تا بتوانیم براساس آن رفتاری مبتنی بر اخلاق وجدان اجتماعی داشته باشیم.
ما برای موفقیت در قبولی در دانشگاه نیازمند IQ هستیم ولی برای موفقیت در زندگی فردی و شغلی به هوش هیجانی نیاز داریم. در محیط کار هوش هیجانی نقش بارزتری در داشتن عملکرد مطلوب نسبت به سایر قابلیتها از قبیل هوششناختی یا مهارتهای فنی ایفا میکند، لذا با پرورش و رشد هیجانی و قابلیتهای آن، هم سازمان و هم کارکنان از مزایای آن بهرهمند میشوند.
EQ مانند IQ قابل اندازهگیری است و در آموزش و پرورش از ویژگیهای اکتسابی بالاتری نسبت به IQ برخوردار است؛EQ امکان آگاهی از هیجانات و بهطور کلی، کنترل، جهتدهی و مدیریت آن را فراهم می کند تعداد زیادی از افراد جامعه IQ بالایی دارند اما کارهای احمقانه انجام میدهند، چون مدیریت هیجان ندارند.
در واقع هیجان در موارد مختلفبر آنها مدیریت میکند. یکی از مهمترین تفاوتهای هوشبهر با هوش هیجانی این است که IQ از طریق ژنتیک اما EQ از طریق آموزش ایجاد میشود.
بهنظر میرسد ساختار مغز انسان با وجود رشد سرسامآوری که در علوم ریاضیات و منطق داشته است از نظر عواطف با انسانهای اولیه تفاوت چندانی نکرده است. هنوز در عکسالعمل انسان درقبال خشم، جریان خون به سمت دستها و تندتر شدن ضربان قلب است.
دربرابر ترس، خون به عضلات پا جریان مییابد و گریختن را آسان میکند و درنتیجه صورت رنگ خود را از دست میدهد و دربرابر عشق دچار انگیختگی پاراسمپاتیکی میشود که واکنش از آرامش کلی و خردمندی را پدید میآورد و درهنگام تعجب ابروها را بالا میاندازد تا میدان دید وسیعتری داشته باشد. درواقع با وجود رشد بسیار بالای خردورزی در انسان که فاصله زیاد با اجرا پیدا کرده است، قلب و عواطف و احساسات انسانها تغییرات زیادی نکردهاند و انسان در این زمینه رشد چشمگیری نداشته است.
با وجود آنکه خیلی پیش از آنکه مغز متفکر و منطقی پدید آید، مغز هیجانی وجود داشته است درواقع مسائل هیجانی مربوط به بادامه مغز است که بهعنوان مخزن خاطرات هیجانی عمل میکند. مغز انسان در قرن 21 زندگی میکند، درصورتیکه قلب او در دوران پارینهسنگی است.
مؤلفههای هوش هیجانی
هرچند هوش هیجانی با هوشبهر ارتباط دارد ولی ازلحاظ مفهوم نظری و عملکرد، کاملا با آن تفاوت دارد، مؤلفههای هوش هیجانی به قرار زیر است:
درونفردی: شامل خودشکوفایی، استقلال و خودآگاهی عاطفی
بینفردی: شامل حل مسائل و آگاهی به واقعیت
سازگاری: شامل کنترل تکانهها و تحمل فشارها
نتیجه
هوش هیجانی بهعنوان یک پدیده مورد توجه، نهتنها حاوی جنبه تئوریک روانشناختی است، بلکه در میدان عمل با ارتقای آن میتوان برای بسیاری از مشکلات نهفته زندگی پاسخهای مناسبی یافت.
هوش هیجانی برعکس هوشبهر قابل تغییر، اصلاح و ارتقاء است، پس شناخت هوش هیجانی یک استفاده کاربردی نیز خواهد داشت.