بیتردید تی.اس. الیوت بزرگترین شاعر قرن بیستم بود که به زبان انگلیسی قلم میفرسود؛ و نیز پرتب و تابترین منتقد ادبیات انگلیسی که پس از جانسون (Johnson) ظهور یافته بود.
او همچنین پس از جنبش وسلیین (Weslyan) نافذترین اندیشمند دینی است که جهان انگلیسی به چشم دیده است. بینش سیاسی و اجتماعی او در تمامی آثارش متبلور شده و مخاطبان انگلیسی زبان به ویژه آمریکاییها برای سالها آن را در آغوش کشیدهاند؛ اینجاست که الیوت جذبهای سحرآسا بر مخاطبان خود باقی گذارده و مخاطبان او حتی زمانی که میخواهند اندیشههای الیوت را طرد کنند نیز همچنان به نوعی مسحور این جذبهاند.
الیوت در سال 1888 در سنت لوئیس در ایالت میسوری دیده به جهان گشود. و در کالج مرتون، سوربون و هاروارد آموزش دید و سرانجام تز دکترای خود را درباره فلسفه اف. اچ. بردلی در آکسفورد به رشته تحریر درآورد؛ کسی که با نگرش هگلی خود به جامعه، تأثیری ژرف بر الیوت باقی نهاد... در سال 1914 با ازرا پوند (Ezra Pound) آشنا شد و او بود که الیوت را برانگیخت تا در انگلستان ساکن شود. یک سال بعد الیوت ازدواج کرد و نخستین مجموعه اشعار موفق خود را با عنوان «اشعار عاشقانه جی. آلفرد پروفراک» به چاپ رساند. این اثر به همراه دیگر اشعار کوتاهی که به فاصلهای کوتاه با عنوان «پروفراک و دیگر مشاهدات» در سال 1917 انتشار یافت، عمیقا ادبیات انگلیسی را متحول کردند. آنها نخستین آثار انگلیسی بودند که به راستی مدرنیستی به شمار میرفتند. از سویی آنها گونهای شعر اجتماعی بودند که روح جمعی غالب را از زبان شخصیتهای شعر به نمایش مینهادند. نسل جدید خوانندگان به ناگاه ایستاد تا حیات دگرگونه خود را در شعری به نظاره نشیند که بیآنکه ماتم به دل داشته باشد، بازتابنده اضطراب و انزوای جهان مدرن است.
الیوت اندکی بعد مجموعه مقالات خود را با عنوان «بیشه مقدس» منتشر کرد که همچون اشعار آغازینش تأثیری شگرف بر جای نهاد. او در این مقالات به واکاوی موشکافانهای از جایگاه نقد و ضرورت نقد برای بقای فرهنگ ادبیات دست یازید. برای الیوت تجلی همزمان شعر و نقد در پارهای نوابغ تصادفی نیست؛ به مانند کالریج (Coleridge) که الیوت او را زبدهترین منتقد انگلیسی میدانست؛ چه، منتقد همگام با شاعر بر میخیزد تا کرانههای «حساسیت» خوانندگان را تا هر آنجا که توان دارد گسترش دهد، بدین معنا منتقد و شاعر به نگرشی هوشمندانه از جهان انسانی نیل میکنند. اما منتقد به تعمیم دادن یا مفهومسازی وقعی نمینهد؛ او «در مینگرد» و آنچه را که میبیند به ثبت میرساند. با این همه برای این کار باید درکی بسنده از آنچه برای انسانها «ضروری است» داشته باشد تا بتواند احساسات کاذب را از احساسات اصیل جدا کند. «بیشه مقدس» توجه دنیای ادبی را از ادبیات رمانتیک به «شعرای متافیزیکی» سدههای شانزدهم و هفدهم بازگرداند و بار دیگر بر نمایشنامهنویسان الیزابتی – از اندکی پیش از شکسپیر تا بازماندگان او – انگشت نهاد که با بهره جستن از زبانی سرسخت با وصف اشیای غنا یافته، آشکارا خود را از سبکسری و احساسات رمانتیسیم متمایز میکردند؛ رمانتیسیسمی که الیوت بهسختی آن را محکوم میکرد.
یکی از مقالات «بیشه مقدس» بیش از بقیه در خور توجه است؛ در «سنت و قریحه فردی» الیوت به معرفی واژهای پرداخت که پایگان بلامنازع او را در آگاهی سیاسی این سده به ثبت رساند: «سنت». در این مقاله الیوت بر این اعتقاد است که اصالت راستین، تنها از رهگذر سنت فرادست میآید و هر سنت باید به دست هنرمندان اصیل با خلق چیزی بدیع بار دیگر آفریده شود.
«پروفراک» و «بیشه مقدس» پیشاپیش ما را در فهم پارادوکسی که در جای جای حیات تی.اس. الیوت نمایان بود یاری میرسانند؛ این پارادوکس که بزرگترین مدرنیست زمانه ما بایستی بزرگترین محافظهکار مدرن نیز باشد. مردی که ادبیات سده نوزدهم را مضمحل کرد و آغازگر عصر بیگانگی، تجربه و شعر آزاد شد مردی بود که در سال 1928 خود را «کلاسیک در ادبیات، سلطنت طلب در سیاست و کاتولیک انگلیسی در دین» به همه شناساند. این پارادوکس، جایگاه الیوت را در بستر اندیشه سیاسی و اجتماعی روشن میکند؛ چه، او بر این باور بود که تنها در وضع مدرن – وضعیتی که با پاره پاره شدن، کافرکیشی و بیاعتمادی متمایز شده – محافظه کاری معنا مییابد. محافظه کاری، خود گونهای مدرنیسم است و رمز تفوق محافظه کاری نیز در این حقیقت نهفته است. آنچه برک (Burke) را از انقلابیون فرانسه جدا کرده دلبستگی به گذشته نیست بلکه اشتیاق به زیستنی است سرشار از حضور در زمان حال و فهم حال با همه نقایص و کاستیهایش و پذیرفتن آن به مثابه یگانه واقعیتی که فراروی ما گشوده شده؛ این خصیصه است که او را از انقلابیون فرانسه متمایز میکند. الیوت نیز همچون برک میان سنت اصیل و نوستالژی زیستن در گذشته – که چیزی جز احساسات رنگ و لعاب گرفته مدرن نیست – تمایز میگذارد؛ او سنت اصیل را پدیدهای میانگاشت که بینش و جسارت زیستن در جهان مدرن را به ما ارزانی میدارد.
در سال 1922 الیوت فصلنامهای ادبی با نام «مبنا» (The Criterion) تأسیس کرد که تا سال 1939 که نشریه به تعطیلی کشیده شده سردبیر آن بود. همان گونه که عنوان نشریه گوشزد میکند، پروژه تأسیس این مجله مرهون دغدغه او برای پررنگ کردن ضرورت نقد و افشای بیهودگی تجارب مدرن بود، آن هم هنگامی که این تجارب با قضاوت ادبی، جدیت اخلاقی و آگاهی از اهمیت واژههای نگاشته شده بارور نشده باشند. این نشریه از سوی دیگر حاوی فلسفه اجتماعی در سبک و سیاق محافظهکاری بود؛ گرچه الیوت ترجیح میداد در توصیف آن از واژه «کلاسیسیسم» بهره گیرد. «مبنا» همچنین محلی برای تبادلآرا بود که در آن بسیاری از نخستین آثار مدرنیستی در ادبیات انگلیسی از جمله اشعار ازرا پوند، امپسون (Empson)، آدن (Auden) و اسپندر (Spender) برای نخستین بار خودنمایی کردند. در نخستین شماره «مبنا» تحت عنوان «سرزمین هرز» الیوت مرتبه خود را به مثابه بزرگترین شاعر نسل خود تثبیت کرد. در نخستین نگاه به نظر میرسید این اثر بناست یکسره بر پیروزی پوشالی اروپا در جنگ جهانی اول بتازد و جذبه سحرآسای آن را ابطال کند و آن را نبردی برشمارد که در آن تمدن اروپا همچون تمدن یونان دست به خودکشی میزند. با این همه این اثر به ندرت از جنگ یاد کرد و هیچ یک از تصاویر خشونتبار جنگ که خوانندگان انگلیسی در آثار ویلفرد آون (Wilred Awen) و زیگفرید ساسون (Siegfried Sasoon) خوانده بودند در این اثر حضور نداشت. بن مایه این کتاب ظاهرا از گونهای مردمشناسی دست دوم و به ویژه «شاخه زرین» اثر سر جیمز فریزر اقتباس شده بود (البته عنوان «بیشه مقدس» نیز وامدار همین کتاب است) و میکوشید اندیشههای فریزر را به ادبیات قرون وسطی بسط دهد.
با همه آنچه گفته شد در غنا و زبدگی اشعار «سرزمین هرز» خصیصهای رقتبار به چشم میخورد؛ تو گویی فرهنگ غرب یکپارچه به جایی رسیده که ناگزیر است چشماندازی برهنه از شهر مدرن را در واپسین لحظهها برای کامیابی از آن، تملک آن و دریافتن معنای آن تجربه کند. الیوت در این مجال به جهانبینی دینی – و به ویژه این حس که احیای زندگی یکسره به نیروهای فراطبیعی وابسته است – جانی دوباره میدمد، گرچه آن را به قلمرو حیات ذهنی و آگاهی انسان محدود میکند و از پذیرش آن به مثابه اعتقادی دینی سرباز میزند. بدین ترتیب او توانست از پندارهها و اندیشههای دینی کمال بهره را داشته باشد، بیآنکه با اعتقادات دینی درگیر شود. با این همه دیری نپایید که او توانست بدون یاری جستن از پندارهها و اندیشههای دینی، از این واقعیت پرده برکشد که وضعیت راستین جهان مدرن را نمیتوان به وصف در آورد، چرا که این وضعیت را بایستی از نقطهای خارج از تاریخ روایت کرد تا بتوانیم از آن رهگذر، عمق تخریب روحی خود را در جهان مدرن درک کنیم.
پس از نگارش «سرزمین هرز» الیوت همچنان به تأسی از گسست اسفباری که میان حساسیت فرهنگی و تجارب زنده جهان مدرن میدید به نگاشتن ادامه داد. این برهه از حیات الیوت گام به گام با انتشار شعری به نام «چهارشنبه خاکستری» - که در آن از سبک و سیاق مردم شناختی فاصله گرفت و به کاتولیسیسم انگلیسی روی آورد – به بار نشست. اینک زمان آن فرا رسیده بود که الیوت تن به گذاری شگرف بسپارد (و به آیینی دیگر ملحق شود). دیگر او به هیچ وجه خود را در تبعید سیاسی یا روحی نمیدید و هم اینجا بود که او بیش از پیش با «سنت» که تمامی نویسندگان محبوبش در آن بالیده بودند در آمیخت. او شهروند بریتانیا شد، به کلیسای انگلستان پیوست و نمایشنامه منظوم و به یادماندنی خود را با عنوان «قتل در کلیسای جامع» به انتشار رساند که در آن به پرسش از معنای شهادت در الهیات مسیحی و نیز تقابل دیرپای دین و دولت که به استقرار کلیسای انگلستان انجامیده بود در آویخت. آنگاه در زنجیرهای از مقالات، آثار به جای مانده از الهیات سده شانزدهم انگلستان را ستود و به انسان گرایی و کافرکیشی زمانه خود سخت یورش برد. این وهله از حیات الیوت به انتشار مقالهای با عنوان «غروب خداوندان شگرف» و عنوان فرعی «اصول کافرکیشی مدرن» انجامید که در آن او به شکلی محافظهکارانه انزجار خود را از آموزههای سکولار اعلام داشت. این مقاله سالهاست که – به حق یا ناحق – دیگر چاپ نمیشود، چرا که اشاراتی گذرا در آن، به یهود ستیزی متهم شدهاند و بدین خاطر دیگر منتشر نمیشوند تا بیش از این به مجادلات، مجال بروز ندهند. این اثر، نخستین تلاش الیوت برای پیریزی فلسفه اجتماعی او بود که بعدها با انتشار «اندیشه جامعهای مسیحی» در سال 1940 و «مقالاتی درباره تحریف فرهنگ» در سال 1948 ادامه یافت. این هر دو اثر با اضطرابی شتابان به ارزیابی شرایط جدید اروپای زمان پرداختند و در قیاس با شعری که الیوت در همان برهه منتشر ساخت (شعری به نام «چهار قطعه») کمتر قرابتی با نگرش و بینش الیوت داشتند. شعر «چهار قطعه» برای بسیاری از هم نسلان الیوت واگویی تکاندهندهای از بحران معنویت غرب و در همان حال بزرگترین پیام امید برای آنان بود. این شعر واکاوی عمیقی از مجموعه امکانهای معنوی بود که در آن شاعر میکوشید به نگرشی فارغ از زمان دست یابد که در آن تاریخ و زمان بار دیگر حقیقت خود را باز مییابند. «چهار قطعه» اثری دینی با نظمی قدرتمند و شگفت بود؛ شاید چیزی شبیه اثر معروف پل والری، اما با بنیادهای فلسفی بیاندازه کمال یافته و برومند.
زندگی الیوت در یک پرسش شعلهور شد - پرسش از زندگی مدرن و معنای آن – و تمامی آثارش یکسره وقف تلاشی صادقانه و بیامان برای یافتن پاسخی به این پرسش گشت. او در این مسیر چهرهای متفاوت به زبان انگلیسی داد، شعر انگلیسی را دگرگون ساخت و به یاد ماندنیترین عبارات ادبی را از خود بر جای نهاد. او نفوذ چشمگیری در آکادمی داشت و در زبان و ادبیات انگلیسی نیز چیرگی منحصر به فردی داشت، گرچه هیچگاه آن را به رخ نمیکشید و بهرغم همه اینها او فرزند زمانه خویش بود. نخست او به عنوان معلم به کار مشغول شد، پس از آن در یکی از بانکهای لندن به کار مشغول شد و سپس در یک بنگاه انتشاراتی شغلی برای خود دست و پا کرد؛ انتشاراتی که ناشر پیشگام شعر و نقد در آن زمان بود. نخستین ازدواج نافرجامش او را از شرکت در محفلهای ادبی لندن دور نکرد و در این محفلها بود که او توانست نفوذی همپای آندره برتون در پاریس به دست بیاورد. در این محفلها او نخواست عدهای را گرد خود جمع کند و از دیگران جدا شود، نخواست تا ستاره جمع هنرمندان شود و سبک زندگی اشرافی را به تمسخر نگرفت و این همه او را از سنت اروپا – که هماره میخواست آن را اعتلا بخشد – متمایز میکرد. او دریافت که رسالت راستین هنرمند در جهان مدرن، نه سرکشی بلکه آشتی با آن است. از این رو بود که او با وحشت کودکانه ژان کوکتو یا پرخاشجویی سارتر برای ستیز با بورژوازی، بیگانه مینمود. به زعم الیوت هنرمند به شکلی آگاه و فرهیخته، وارث اضطرابی است که در تجارب هر روزه موج میزند. شاعری که کلمات را با جدیت به کار میبندد برای آنها که پیرامون او میزیند، آوای انسانیت است که موهبت غلبه بر فلاکت زندگی سکولار را به ارمغان میآورد. این شاعر از سویی یک بورژوای معمولی است و بزرگترین پاداشش این است که به شکل ناشناس در خیل کسانی زندگی میکند که از هنرش هیچ نمیدانند؛ درست همچون قدیسی که به شکل ناشناس میان کسانی میزید که بناست برایشان بمیرد.
برای یافتن ریشههای اندیشه سیاسی الیوت باید به مدرنیسم باز گردیم؛ مدرنیسمی که شدیدترین بیان خود را در «سرزمین هرز» یافت. در این شرایط، ادبیات انگلیسی – و به ویژه شعر انگلیسی – به میزان وسیعی در سیطره تخیل پیشامدرن و ارجاع به اشکالی از زندگی بود که برای همیشه از میان رفته بودند و شعر بیش از همیشه فریفته انزوای رمانتیک شده بود. این ادبیات آموزههای بینظیر بودلر و دنباله روان او را به چشم ندیده بود تا بدان وسیله اشعار کهنه و رنگ باخته را از دلالتهای روستایی و مذهبی بزداید و با نغمه شهری مدرن هم آوا کند. با این حال استفاده بودلر از اشعار کهنه، تداعیگر لحظهای بدیع و وهمناک از یک خطای التیامناپذیر بود که با آن انسان مدرن از هر آنچه پیش از او بود، یکباره میگسست. ستایش الیوت از بودلر برخاسته از اشتیاق او به نگارش شعری بود که همچون تجربه بودلر از پاریس، حقیقت تجربه شهری مدرن را به رشته تحریر در آورد. او شاعر فرانسوی را این گونه میستاید: «شعر او تنها در خدمت تخیل زندگی مشترک یا تخیل برآمده از حیات دهشتبار کلانشهرهای بزرگ نیست بلکه در جستوجوی اعتلای این تخیلها و اولویت بخشیدن به آنهاست تا از آن رهگذار آنها را همان گونه که هستند بنمایاند و در همان حال آنها را نمودی از چیزهای دیگر برشمارد. از این رواست که بودلر خالق صدا و بیانی برای دیگر انسانها است». از سوی دیگر الیوت در آثار بودلر وجه تازهای از انگیزههای دینی را در وضعیت زندگی مدرن ملاحظه کرد. او نوشت: «آنچه در مورد بودلر مهم مینماید این است که او یک مسیحی است که دیرتر از زمانه خود متولد شده و یک کلاسیک است که دیر از زمانه خود چشم گشوده».
ناخرسندی الیوت از ادبیات نئورمانتیک زمان خود تنها گلایهای ادبی نبود. او بر این باور بود که نئورمانتیکها با استفاده از زبان شاعرانه مندرس و قافیههای موزون، ضعف اخلاقی سهمناکی را در آثار خود متبلور میکنند؛ ناکامی در مشاهده زندگی، آنگونه که هست و ناکامی در درک آنچه که باید از تجارب گریزناپذیر خود در جهان مدرن درک کنیم. او بر این اعتقاد بود که این ناکامی تنها به ادبیات محدود نمیشود بلکه در تمامی زندگی مدرن سریان دارد. از آن رو است که جستوجوی یک اصطلاح نو، بخشی از تلاشی سترگتر برای درک حقیقت تجربه مدرن است. تنها در این صورت است که میتوان وضعیت خود را درک کرد و از خود پرسید چه میتوان کرد. بدبینی عمیق الیوت به انسانگرایی سکولار – و اندیشههای دموکراتیک و سوسیالیستی برآمده از آن – کم و بیش شبیه نقد او از نئورمانتیسیسم بود. انسانگرایان با علم کردن اسطوره خیر انسانی در اشتباهی سادهلوحانه گرفتار شدهاند. آنها در جهانی خیالی میزیند تا از زیستن در جهان واقعی و پرداختن بهای عاطفی آن و نیز دیدن اشیا – همان گونه که هستند – طفره روند. دستمایه آنها احساساتی است که ما را وادار کند نه تنها نگارش و سخن خود را به قید کلیشهها بسپریم بلکه اندیشه خود را نیز به انقیاد کلیشهها درآوریم تا با حقیقت زمانه خود پریشان نشویم. بعدها او با وام گرفتن یکی از تعبیرات مالارمه، بیان داشت که وظیفه مدرنیست هنرمند آن است که «گویش قبیله را بپالاید» و بدین معنا به یافتن فرمهای هنری، قافیهها و کلماتی همت گمارد که بار دیگر با تجربه ما ارتباط برقرار کند؛ نه تجربه من و نه تجربه تو، تجربه «ما»؛ تجربهای که با زیستن در اینجا و اکنون به ما وحدت میدهد. الیوت این تجربه را یافته بود؛ به ویژه در بینش کویری «سرزمین هرز» که در آن توانست راهی به معنای آن بگشاید.
او نگرش خود را به زبان روزمره سیاست و زندگی مدرن در مقالهای درباره اسقف اندروز
(Bishop Androws) بیان میدارد. اجازه دهید تمامی آن را نقل کنیم:
«در زمانهای که برای همه چیز واژهای هست و برای هیچ چیز ایده روشنی نیست، زمانی که کلمات به شکل نیمه مبهم درک میشوند و در بستر علومی بیگانه و نارسا مانند روانشناسی – که تلاش دارد بیمعنایی مطلق جملههای خود را پنهان دارد – تکه پاره میشوند، زمانی که همه جزمها جز جزماندیشی علمی که هر روزه در روزنامهها میبینیم در تردید فرو رفتهاند و زمانی که حتی زبان الهیات به یوغ عرفانی بینظم و نسق از فلسفه عامهپسند درآمده، برای آنهایی که ذهنشان به زبان مبهم زمانه خو گرفته ممکن است زبان «اندروز» وسواس گونه و گزافهگو به نظر رسد اما تنها هنگامی که با نثر او در میآمیزیم و از آن سیراب میشویم در مییابیم که کاربرد واژههای او به نشئگی رضایت ختم میشوند. اندروز واژهای را بر میگیرد و جهان را در آن باز میتاباند.»
برای الیوت کلمات اندک اندک در حال از دستدادن دقت و صراحت خود بودند؛ نه به موازات علم بلکه به خاطر علم، نه به موازات تخریب اعتقادات دینی بلکه به خاطر این تخریب، نه به موازات انفجار واژههای فنی بلکه به خاطر آن شیوههای مدرن سخن گفتن ما دیگر قادر نیستند «واژهای را برگیرند و جهان را در آن باز تابانند»؛ به عکس آنها بر جهان پرده میاندازند، چه دیگر نمیتوانند پاسخی زنده برایش مهیا کنند. آنها صرفا مهرههایی هستند که بناست در بازی کلیشهها فضای خالی سکوت را پر کنند و خلئی را که بعد از هجرت خدایان ما را در خود فرو کشیده از دیدهها پنهان دارند. بدین خاطر است که شیوههای مدرن اندیشیدن دیگر نسبتی با ایمان ندارند بلکه کفراند؛ کفری که خودگونهای است از حقیقت، که چنان در آن مبالغه شده که بدل به کذب گشته. ما به این حقیقت اغراق شده پناه بردهایم و با اضطرابی پنهان بر آن آویختهایم تا پاسخ پرسشهایی را بیابیم که برای فهمشان نخواستهایم به خود دردسر دهیم. در فلسفههایی که بر زندگی مدرن ما خیمه برافراشتهاند مانند فایدهگرایی، پراگماتیسم، رفتارگرایی - میبینیم که «کلمات به تغییر معنای خود عادت کردهاند، یا به تعبیری چنان ساخته شدهاند که به بیرحمانهترین وجه بر لبه تیغ بایستند». الیوت میافزاید هنگامی که کفر انسانگرایان نیز قدم به عرصه مینهد چنین رویدادی آشکار میشود؛ هر هنگام که ما انسان را خدا بینگاریم و بر این باور باشیم که کلمات و اندیشههای ما با هیچ چیز جز خود سنجیده نمیشوند.
الیوت در دموکراسی بالید و وارث آن «روح عمومی» بود که ارمغان دموکراسی آمریکایی برای جهان پنداشته میشد. با این همه او احساسات دموکراتیک نداشت؛ چرا که بر ا ین باور بود که نمیتوان فرهنگ را به امان فرایندهای دموکراتیک سپرد، دقیقا به خاطر این لاقیدی در استفاده از کلمات و به دلیل این عادت هر روزه برای اندیشیدن در کلیشهها که همواره هنگامی پدیدار میشود که همه برای ابراز عقاید خویش حقوق مساوی داشته باشند. الیوت در «کاربرد شعر و کاربرد نقد» میآورد:
«آنگاه که شاعر در عصری میزید که دیگر هیچ اشرافیت روشنفکرانهای به چشم نمیخورد، آنگاه قدرت در دست طبقهای است که چنان دموکراتیک شده که با اینکه تنها یک طبقه است، خود را ملت میانگارد؛ آنگاه که به نظر میرسد تنها بدیل ممکن، حرف زدن با خود یا ایراد سخن در محفلی خاص است، دشواری شعر و ضرورت نقد، بیاندازه پررنگتر میشود».
الیوت انسانگرایی لیبرال و «علمی» را که پیامبران روز از آن دم میزدند، مخاطرهای مهیب میانگاشت. این لیبرالیسم برای او پیشدرآمدی بر آشوب اخلاقی بود، چرا که هر احساسی را رها میکند تا پرورده شود و با ایده حق دموکراتیک برای سخن گفتن که بیهیچ منطقی بدل به حق دموکراتیک برای احساس داشتن میشود، تمامی قضاوتهای انتقادی را در خود میمیراند. گرچه الیوت در «قتل در کلیسای جامع» و «چهار قطعه» اذعان میدارد که نوع انسان نمیتواند هر واقعیتی را برتابد؛ هدف فرهنگ باید رسیدن به آنچه «حساسیت» مینامیم باشد»؛ خو گرفتن به احساس شایسته. بربریت آشکار شده است، نه به دلیل آنکه مردم دانش علمی و مهارتهای خود را از دست دادهاند. با به دست آوردن این گونه چیزها بربریت از میان نمیرود. بربریت از خلال تخریب فرهنگ سر بر میآورد، چرا که تنها با فرهنگ است که میتوان واقعیتهای مهم را به درستی دریافت.
بیان دقیق اندیشه الیوت دشوار است اما میتوان خطوط اندیشه او را به موازات اندیشمندی ترسیم کرد که از او نفرت داشت: نیچه. برای نیچه بحران مدرنیته به سبب تخریب ایمان مسیحی پدید آمده بود. تخریب این ایمان نتیجه بلافصل پیدایی علم و رشد دانش است. در همان حال نیز انسانها نمیتوانند بدون ایمان زندگی کنند؛ و برای غرب که وارث عادات و مضامین مسیحیت است، این ایمان لاجرم باید ایمان مسیحی باشد. اگر این ایمان را از مردم بگیرید، تنها آموزههای یک آیین را نگرفتهاید بلکه آرامش و هویت مردم را نیز سلب کردهاید. با حذف این ایمان قدرت درک دیگر حقایق حیاتی را نیز از مردم خواهید گرفت؛ حقایقی راجع به وضعیت ما که نمیتوان بیبهره از این ایمان با آنان رویارو شد (برای مثال حقیقت اخلاق که واقعیتی علمی نیست تا آن را به گنجینه دانش خود بیفزاییم، لیک تجربهای است فراگیر که میان اشیا موج میزند و وجه جهان را دگرگون میکند).
راهکاری که نیچه در این وانفسا برگزید نفی حقیقت مطلق بود تا بگوید «حقایق وجود ندارند» و به نام آرمانی سراسر زیبایی شناختی، فلسفه زندگی خود را بر ویرانههای علم و دین بنا کند. الیوت به پوچی واکنش نیچه پی برد و انزوای خودخواسته مردی که این فلسفه را ساخت بر او هویدا شد. در این حال تناقضی آشکار نمایان شد؛ حقایقی که الیوت بر ایشان دغدغه داشت، حقایق عاطفی بودند؛ حقایقی راجع به وزن زندگی انسان و واقعیت احساسات انسانی. علم، درک این احساسات را تسهیل نمیکند. به عکس، علم، گردابی از اوهام بر روان انسان میافشاند؛ چیزهایی مانند لیبرالیسم، انسانگرایی، فایدهگرایی و... که جان و روان او را با امیدی بیفرجام به اخلاق علمی آلوده میکنند. آنچه سرانجام حاصل میشود فساد زبان عاطفه، فروکاستن حساسیت به احساسگرایی و پردهپوشی از جهان است. تناقض الیوت در این حقیقت نهفته است؛ اشتباهات ایمان دینی ما را قادر میسازند حقایقی را که مهم جلوه میکنند دریابیم اما حقایق علمی که اقتداری بلامنازع یافتهاند بر حقایق مهم پرده میافکنند و مانع از درک واقعیتهای انسانی میشوند. راهکار الیوت برای حل این تناقض، راهی است که خود کشف کرده بود؛ راه شعر که پارهای شاعران دردمند فراروی ما میگشایند؛ آنها که درک، دقت و صمیمیتشان یکسره برخاسته از باورهای مسیحی است. از نگاه الیوت راه حل این بود که باید ایمان مسیحیت را در آغوش کشید؛ نه به خاطر این تناقض بلکه به رغم آن.
این رویکرد، ما را به این عقیده پایدار الیوت میرساند که دین و فرهنگ در تحلیل نهایی، جاودانه و زوال ناپذیرند. او باور داشت که احساسگرایی (sentimentality) که هم اکنون همچون بیماری مهلکی به همه جا تسری یافته را تنها با فرهنگ والا میتوان التیام داد؛ فرهنگی که فرایند سرهسازی را در تمامی ابعاد خود متبلور میکند. بار سهمگین این رسالت بر دوش منتقدان و هنرمندان سنگینی میکند:
و اینگونه هر جسارتی
آغازی دوباره، هجومی به ناگفتنیهاست
با ابزارهای کهنه که همواره در حال زوالاند
در انبوهی بر آشفته از احساسات مبهم
و جوخههای بینظام هیجان! آنها بر چه میخواهند غالب آیند؟
انقیاد و قدرت پیشتر برملا شدند
بارها و بارها، به سعی آنها که به سعیشان امیدی نیست
و اینک آوردگاهها سوختهاند
تنها ستیزی به جا مانده تا دگر بار آنچه را که خاکستر شده
و جان یافته و دگر بار خاکستر شده
بارها و بارها و بارها احیا کنیم
و اینک در هوایی دم میزنیم
که شوم و بدشگون مینماید....
این فرایند سرهسازی، گفتوگویی است میان نسلهایی که ریشه در سنت دارند و تنها عده اندکی میتوانند در آن شرکت کنند، در حالی که عموم انسانها که با «جوخههای بینظام هیجان» زخم برداشتهاند در این فرایند نقشی ندارند. فرهنگ والای این افراد اندک، حامل ضرورتی اخلاقی برای عده بیشمار دیگر است. چه، این اخلاق به واقعیت انسانی مجال بروز داده و رفتار ما را هدایت میکند. اما چرا عموم انسانها که گویی در این جوش و خروش گم شدهاند و به تعبیر دانته «از پراکندگی در پراکندگی پراکندهاند» باید به یاری «آنها که میدانند» هدایت شوند؟ پاسخ این پرسش را بایستی در دین و به ویژه زبان سنتی آن درباره فرهنگ والای هنر و فرهنگ عامیانه مردم جستوجو کرد. دین جان مایه فرهنگ است. دین، گنجینهای از آموزهها، روایتها و داستانها فراهم میآورد تا به یاری آنها از تقدیر خود آگاه شویم. و دین در لوای ادعیه و متون مقدس، نقطهای را نمایان میکند که شاعر و منتقد هماره میتوانند هنگام رویارویی با شرایط بغرنج زندگی پس از فاجعه دانش، زندگی را در این جهان هبوط یافته بدان نقطه باز گردانند.
به هر حال الیوت نمیخواست دین به شکل عام یا مسیحیت به شکل خاص را در چهارچوبههای افلاطونی بنگرد و آن را نگرشی متصلب بینگارد که برخاسته از ابدیتی تغییر ناپذیر است. حقیقت وصفی که در آن زندگی میکنیم آن است که ما موجوداتی تاریخی هستیم که به فراخور زمان و بر آستانه نهادهایی که با روح تاریخ درآمیختهاند، دانش یا دستمایههای دیگر رویاروی ما گشوده میشوند. کشف دوباره دین به معنای رها شدن از نظم زمان نیست؛ این امر به آن معنا نیست تا تاریخ و فساد آن را نفی کنیم و به تأمل در حقایق بیزمان تن دهیم بلکه باید بیش از پیش با تاریخ و رویدادهای آن در آمیخت تا علائم و نشانههای آنچه را که هیچگاه رخ نمینماید ببینیم. آن گونه الیوت در «چهار قطعه» میگوید این امر به معنای کشف «نقطه تلاقی زمان و امر لایزال» است.
اینجاست که شگرفترین و تکان دهندهترین همگراییها خودنمایی میکنند. در «قتل در کلیسای جامع» و شعر تأمل برانگیز «چهار قطعه» قدیس و شهید همگام با یکدیگر پیش میروند. الیوت گامی فراتر مینهد و به این نتیجه دست مییابد که درست همان گونه که شهید با شهادت خود نور ابدیت را بر ظلمت مردم کانتربری (که در گروه کر زنان نمایان شدهاند) میتاباند، شاعر نیز با یافتن لحظههای بیزمان در جویبار زمان که فراسوی زمان جای گرفتهاند «زمان را میرهاند». تلاش بیامان شاعر برای آفرینش دوباره سنت و سر نهادن بر آن است که زبان او را مالامال از معنا و مفهوم میسازد؛ این تلاش، تلاش برای یافتن سنتی اعتقادی، سنتی رفتاری و سنتی برای پایبندی به تاریخ است تا معنایی تازه بر حیات اجتماعی بپوشاند. از این چشمانداز جایگاه اصیل دین بیش از آنکه در آموزههای انتزاعی آن نهفته باشد، در بطن نهادهایی - سرشته که به حیات آن یاری میرسانند. از سوی دیگر آنچه به دین یاری میرساند آیینها و شعائری هستند که حقایق ابدی و لایزال را در حال متبلور میکنند و از آن رهگذار، آنچه میتوانسته حضور داشته باشد با آنچه حضور دارد یکی میشود.
نظریه پیچیده الیوت درباره سنت به اندیشهای بدیع جان بخشید. او بهروشنی آشکار ساخت که عزیزترین و گرانبهاترین چیزی که از ما به نسلهای آینده به یادگار میرسد فرهنگ است. فرهنگ، گنجینهای است از تجربه که در محل ویژهای بالیده و در عین حال بیمکان است، در حال پرورده شده و در عین حال بیزمان است و تجربهای است برآمده از اجتماع که زمان بر آن مهر تأیید نهاده. ما فرهنگ را به نسلهای آینده میرسانیم، اما تنها در صورتی که آن را به ارث بریم. و این چنین است که باید به صدای مردگان گوش فرا دهیم و در آن لحظههای کوتاه و گریزپا، هنگامی که «تاریخ در اکنون و در انگلستان میبالد» معنای آن صدا را دریابیم. تنها در اجتماعات مذهبی است که این لحظهها پارهای از زندگی روزمرهاند. در جهان مدرن، دین و فرهنگ ما به ناچار با فدا کردن به دست میآیند؛ فدا کردن لحظههای حال در پیشگاه لحظههای گذشته. اما همه چیز به این فدا کردن بسته است. باری شاعر مدرنیست به گونهای خارقالعاده بدل به کشیشی سنتگرا میگردد و با سبکی بیبدیل دستاوردهای معنوی کشیش را در آثار خود تعمیم میبخشد.
برای بسیاری، نظریه الیوت از فرهنگ و سنت بیش از اندازه متکلف است و رسالتی ناممکن بر دوش نخبگان تحصیل کرده مینهد اما برای برخی دیگر الهامهای حیاتبخش داشته است. برای مثال اجازه دهید بپرسیم «آنها که میدانند» چه باید کنند؟ آیا آنها در جهان مدرن باید همچون سارتر یا فوکو خود را وقف متزلزل کردن ساختارهای جامعه بورژوازی کنند؛ بر آداب و اخلاق یورش برده و نهادها را ویران کنند تا بدان واسطه برای خود منزلتی دست و پا کنند؟ آیا آنها باید سقراط جهان مدرن شوند تا همه چیز را به یوغ پرسش کشیده و از هیچ چیز خشنود نباشند؟ آیا آنها باید با فرهنگ معطوف به بازی و مهاجمان فانتزی دست مدرن هم آوا شوند که در آن همه چیز مجاز است، چرا که دیگر مجاز بودن یا نبودن معنایی ندارد؟ آری گفتن به هر یک از این پرسشها به معنای زیستن در نفی و تمسخر حیات انسانی است. این آری گفتن به معنای گام نهادن به جهانی سرکش است؛ جهانی که دیگر خود را تداوم نمیبخشد چرا که هر انگیزهای را برای تداوم بقای خود از دست داده است. واکنش محافظهکارانه مدرنیته پذیرش آن است، اما پذیرشی انتقادی، با آگاهی کامل از اینکه دستاوردهای انسانی، ظریف و شکنندهاند و ما هیچ حق خدادادیای برای ویران کردن میراث خود نداریم و از این رو همیشه باید با صبری بیپایان به آوای نظم گوش فرا دهیم و در نظم زندگی کنیم. آینده انسان برای سوسیالیستها ساده است: نظم موجود را سرنگون کنید و به آینده مجال ظهور دهید. اما آن گونه که میدانیم آینده این گونه ظهور نمییابد. پیش از اصلاح خود قدم از قدم نمیتوانیم برداریم. رسالت ما کشف دوباره جهانی است که ما را ساخته و برای بقای خود به ما وابسته است و همچنان میتواند در ما به حیات خود ادامه دهد، تنها اگر به تعبیر الیوت «به وضع سادگی مطلق» دست یابیم:
ما از اکتشاف باز نخواهیم ایستاد
و در سرانجام اکتشاف خود
به جایی کز آن آغاز کردهایم خواهیم رسید
تا برای نخستین بار مکان خود را بشناسیم
Roger Scruton, A Political philosophy, London: continuum, 2006