دخترها سفره افطار را پهن كرده بودند و سبزي و نان تازه و پنير را ميچيدند روي سفره. بچهها توي اتاق داشتند بازي ميكردند. صداي غشغش خندهشان آنقدر صميمي بود كه ناخواسته لبخند به لب آدم مينشاند. عموجان كه لبخندم را ديد، گفت: «ميخندي عمو. خيره انشاءالله.» با همان لبخند به جا مانده از شور بچهها، به سمت صداي خنده بچهها اشاره كردم و گفتم: «چقدر خالص ميخندند». عمو جان سري تكان داد و گفت: «بچه هستند ديگه. معصومند. گريهشون و خندهشون غش نداره. پاك پاك هستند». زنعمو به ساعت نگاهي كرد و گفت: «ديگه كمكم اذان ميگن. بفرماييد». رفتيم جلوتر پاي سفره افطار خانه عموجان و زنعمو نشستيم.
عموجان روبهرويم نشسته بود. اذان را كه گفتند: ليوان چايش را گرفت توي يك دستش و خرمايي از ظرف برداشت و قبل آنكه خرما را به دهان ببرد و روزهاش را افطار كند، گفت: «خدا رحمت كند مرحوم آقاسيدرضي را». زنعمو گفت: «آمين». پشتبند دعاي عموجان و آمين زنعمو، ما هم آميني گفتيم بيآنكه بدانيم آقاسيدرضي كيست. عموجان چايش را نوشيده بود و دخترعمو رفته بود برايمان چاي ديگري بياورد كه پرسيدم: «حكايت اين دعا چيست؟» عموجان گفت: «من 5ساله بودم كه از روي شيطنت سوار گاري شدم و رفتم و رفتم تا به جايي رسيدم كه ديگر هيچچيز برايم آشنا نبود. پياده شدم و تا بهخودم بيايم، نه از گاري خبري بود و نه از گاريچي. بنا كردم به گريستن. آنقدر گريه كردم كه گوشه يك كوچه، كنار در ورودي يك خانه خوابم برد. ماه رمضان بود.
ساعتي نگذشت كه پيرمردي به نام آقاسيدرضي آمد كنارم، ماجرا را گفتم. گفت: «نگران نباش». اما نگران بودم. همراه آقا سيدرضي، رفتم داخل خانه و ساعتي بعد نشستم پاي سفره افطارشان. روزه نبودم، قبل از اذان، آب ، نان خوردم. گرسنه بودم. صداي مؤذن كه از پشتبام خانه آمد، آقاسيدرضي، خرمايي به دستم داد و گفت: «قبول باشه». خرما را كه گرفتم انگار كردم كه روزه هستم. بعد از افطار، بنده خدا آنقدر اين در و آن در زد تا خانهمان را پيدا كردم. حالا اين شده عادت هر سالهام كه روزهام را با خرما افطار ميكنم. انگار آقا سيدرضي رسم افطار را به من آموخته است».