سه‌شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۲
۰ نفر

همشهری دو - امیرحسین معتمد: همینطور نانوشته، اهالی رسم داشتند هر روحانی تازه واردی را اول بنشانند روی صندلی فلزی تاشو، بعد اگر روضه‌خوانی و میرزا‌خوانی‌اش را می‌پسندیدند تازه اجازه می‌دادند برود روی منبر.

روزنوشت های یک روحانی

اين خودش چند روزي طول مي‌كشيد. آن دو‌روحاني‌اي كه من را رساندند رشت، گفته بودند توي ده‌­بالا و قريه‌هاي جنگلي، «ميرزاخواني» خيلي مهم است؛ يعني اينكه روي منبر، از تاريخ مبارزه ميرزا بگويي و روضه‌اش را بخواني. سال‌هاي طلبگي، از مبلغ‌ها زياد شنيده بودم كه وقتي توي روستا به روحاني مي‌گويند بين دو نماز سخنراني كن، يعني سخنراني بايد كوتاه و اثرگذار باشد.

از روي سجاده بلند شدم و نشستم روي صندلي فلزي كه عمه نساء رويش چادرشبِ گلدار انداخته بود. جمعيت كم بود، ولي دلشوره گرفتم. پيشاني‌ام عرق كرد و ترس برم‌داشت. دستمال درآوردم و داشتم عرق پيشاني‌ام را پاك مي‌كردم كه يكهو عمامه‌ام از پشت افتاد. يكي دو تا پسر نوجوان پقي زدند زير خنده و زود خنده‌شان را خوردند. اسماعيل را ديدم كه دويد عمامه را بدهد به من. عمه نساء جوري كه هم شرمنده بود هم از دستپاچگي‌ام خنده‌اش گرفته بود نگاه مي‌كرد.

اضطراب و شرم جاي خون دويده بود توي بدنم و حتي نمي‌توانستم تكان بخورم. يادِ مادرم افتادم كه توي دستپاچگي‌هايش هميشه مي‌گفت: يا‌زهرا(س). با صدايي كه نه بلند بود نه درِ گوشي، گفتم يازهرا. عمامه را از اسماعيل گرفتم و بوسيدم و گذاشتم روي سرم و شروع كردم. دلم آرام گرفت. منبر اول را، از روزه‌داري حضرت‌زهرا(س) گفتم. بعد گفتم: مادر ما سيدها، وقتي چيزي در خانه نبوده با نمك افطار مي‌كرده، وقتي گندم نبوده جو آسياب مي‌كرده. گفتم نخستين افطار را براي همسايه مي‌برده و مي‌خواسته روز اول‌ ماه رمضان همسايه برايش دعاي خير كند.

همين‌ها را كه مي‌گفتم، ديدم كه خودم بغض كرده‌ام و مردم هم يكي يكي دارند بغض مي‌كنند. از همسايه‌داري حضرت زهرا گفتم و بعد گفتم كه روزهاي آخر عمرِ مادر ما، همين همسايه‌ها خيلي اذيت كردند. روضه حضرت زهرا، آن تبليغ را بيمه كرد. توي جمع 3-2نفر گريه كردند. بعد روضه، ‌اللهم ‌صل علي فاطمه و ابيها خواندم و مردم يك يك دعاها را آمين گفتند. از صندلي آمدم پايين و نماز عصر خواندم. بعد از نماز عصر به مردم گفتم من شب‌ها «ناخانه» هستم، هر كسي خواست بعد افطار بيايد و اگر سؤالي چيزي دارد بپرسد. آن شب كسي نيامد، نمازهاي جماعت صبح و مغرب هم از چند روز قبل از ‌ماه روزه، تعطيل شده بود.

فردا، نخستين روز ‌ماه مبارك بود. صبح با صداي دعوا بيدار شدم. سريع عبا انداختم و آمدم بيرون. بيرون حياط، پشت پرچين‌ها، چند تا مرد داشتند دعوا مي‌كردند. نزديك‌تر كه شدم، ديدم يك عالمه غاز مرده ريخته روي زمين. پيرمردي جلوي حاجي ايستاده بود و داشت مي‌گفت مراد قصاب شبِ قبل رفته و غازهايش را خفه كرده و فراري شده توي جنگل. پيرمرد داشت حاجي را تهديد مي‌كرد: حاجي، اگر تو نمي‌تواني اين ديوانه را زنجير بزني، اذن بده خودم و پسرهام مثلِ قاطر افسارش بزنيم و كت‌بسته بياريمش خدمت‌ات. نزديك كه شدم، حاجي به پيرمرد اشاره داد كه يعني ساكت ولي پيرمرد مراعات نكرد و ماجرا را براي من هم تعريف كرد و خواست كه من كاري بكنم. من، با تسبيح حاجي استخاره كردم. استخاره خوب بود. گفتم: ان‌شاء‌الله خودم درستش مي‌كنم و از همان صبح رفتم دنبالِ مراد قصاب كه تازگي‌ها ديوانه شده بود و همه روستا ازش مي‌ترسيدند.

کد خبر 337775

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha