جنس يكي از آنها با بقيه فرق داشت؛ «در شب اول اين ماه، پيماه نباش/ ماه اين ماه، شب نيمه آن ميآيد!» خيلي به دلم نشست! دلم را پرواز داد به حج عمره دانشجويي! مدينه و سكوت محض بقيع، دوباره برايم زنده شد!
از سر كار به منزل آمدم. از بيرمقي و ضعف روزه، كولر را روشن كردم و روي كاناپه لم دادم. كوثر گفت: «هنوز تصميم نگرفتي؟» با خودمان قرار گذاشته بوديم از همين سال اول زندگي مشتركمان در يكي از مناسبتهاي مذهبي، براي اهلبيت قدمي كوچك برداريم؛ سفرهاي بيندازيم و بهاصطلاح خرج بدهيم! تا ميخواستم بگويم كه فعلا دستم خالي است خود كوثر گفت: «نيمهماه چطوره؟» تلخندي زدم و سرم را با ترديد، تكاني دادم اما چيزي نگفتم. حساب يك افطاري كه حداقل 2 نوع خورش و مخلفات ديگر، سفرهاش را رنگين كند با حساب جيب خالي من جفتوجور نميشد! شب را تا سحر با همين افكار گذراندم و پلك روي هم نگذاشتم.
مدتي بود كه بهخاطر مشغلههاي كاري به مسجد محله نرفته بودم. براي اقامه نماز مغرب و عشاء به همراه همسرم راهي مسجد شدم. نماز تمام شد. نوجوانان به سرعت 2 سفره طولاني را پهن كردند. چاي و پنير و سبزي و خرما و در نهايت سوپ. يك افطاري ساده كه هنوز مزه نان و پنير و سبزي تازهاش زيردندانم مانده است.
سحر روز بعد با صداي دلنشين اذان مرحوم مؤذنزاده، وضو گرفتم و سر سجاده نماز، اتفاقات اين چند روز را مرور كردم. پيامك روز اول، قول و قرار من و همسرم، پيشنهاد كوثر و نيمهماه و خرج دادن، وضعيت بد مالي من و در نهايت مسجد و افطاري سادهاش! اينها تبديل شده بودند به قطعات يك پازل؛ قطعاتي كه وقتي كنار هم چيده شد، نقش يك سفره را نمايش ميداد؛ سفرهاي كه منشأ آن از نيمهماه سرچشمه ميگرفت. سفره كرَمِ امام حسن مجتبي عليهالسلام كهماه اينماه بود؛ سفرهاي ساده اما صميمي و با بركت! سفرهاي كه بيمه عمرِ زندگيام شد! هر چه داريم از كرَمِ كريمانه او است!