دعوتم ميكند روي نيمكت پارك بنشينم؛ پاركي كوچك حوالي ميدان بهارستان. روزنامه هم از قبل پهن كردهاند تا چيزي كم و كسر نباشد. چند نفر ديگر هم نزديك ميآيند و سلام ميكنند؛ مرداني بين 30تا 50ساله. كلاههاي پشمي را تا نزديكيهاي ابروها پايين كشيدهاند. هر كدام نزديك به 5يا 6پليور و بلوز و كاپشن روي هم پوشيدهاند. اينجا گوشه جنوبي يكي از پاركها در مركز تهران است؛ جايي كه ما را دعوت كردهاند تا از خودشان دفاع كنند؛ تا بگويند همه كارتنخوابها معتاد و بيسواد نيستند. آنها ميخواهند دنياي جديدي از خودشان به ما معرفي كنند.
خودش را علي معرفي ميكند و بيمقدمه ميگويد: «بايد ببخشيد خانم. اينجا خيلي براي قرار گذاشتن مناسب نبود ولي چه كنيم كه جاي ديگري نداريم...». عليآقا دوستانش را هم معرفي ميكند؛ «من الان يك ساله اينجا ميخوابم. ايشون آقارضاست كه يكساله با هم اينجاييم. ايشون هم اصغرآقاست كه قبل از ما هم اينجا بوده.» رضا حدودا 30ساله بهنظر ميرسد. از سيستان آمده؛ بهاميد كار؛ همان كاري كه حقوق 40هزار تومانياش همه اميد زن و بچه اوست. اصغر هم 40سال بيشتر ندارد. خودش ميگويد 20سال است كه براي كار از كردستان به تهران آمده. اگر كاري باشد كه پولش را براي خانوادهاش ميفرستد، اگر هم نباشد كه هيچ... .
- نگوييد مجرم، خلافكار و معتاد
عليآقا فعالتر از 2 نفر كارتنخواب ديگر است. او همان كسي است كه وقتي پرونده«مسئوليت اجتماعي مردم در قبال گورخوابي معتادها و كارتنخوابها» را در روزنامه همشهري خوانده بود زنگ زد دفتر روزنامه و گلايه كرد كه «چرا فكر ميكنين ما كارتنخوابها همهمون به دردنخور و معتاد هستيم؟» به همينخاطر در نخستين رويارويي ترجيح ميدهد بدون معطلي از گزارش آن روز حرف بزند: «خانم! اين گزارشي كه چاپ كرده بودين خيلي روي من تأثير گذاشت. واقعا بههمريختم؛ اونقدري كه دوست داشتم بگم بياين اينجا تا از نزديك حرفهاي ما رو هم بشنوين. چرا همه خبرنگارها تا ميخوان گزارش بنويسن كارتنخوابها رو زير سؤال ميبرن؟ همش انگ اعتياد، بزهكاري و مجرم بودن به ما ميزنن. الان همه ما، يعني من، آقا رضا، اصغرآقا و همه كارتنخوابها بالاخره انسان كه هستيم. فقط بهخاطر مشكلات به اين روز افتادهايم. حالا هر كسي يهجوري گرفتار شده و بهخاطر اينكه جايي براي موندن ندارن مجبورن كارتنخواب بشن. من الان26ساله كه تهران هستم. زن و بچه هم دارم. بهخاطر اعتيادي كه داشتم از اونا دور شدم اما الان پاك پاكم. جاي مشخصي در تهران ندارم ولي كار ميكنم و براي خانوادم پول ميفرستم. با يه كليه زندگي ميكنم. اما همه اين سختيها را تحمل ميكنم تا كار اشتباهي نكنم، درصورتي كه در تهران خيلي راحت ميشه از راه خلاف پول درآورد».
رضا حرفهاي عليآقا را با تأييد قطع ميكند. لهجه بلوچياش بهخوبي روي جملههاي شمردهاش مينشيند. او نه بيسواد است و نه معتاد؛ حتي عجيبتر اينكه دانشجوي دانشگاه زاهدان هم بوده. ميگويد براي كار آمده تهران اما بيپولي و بيكاري چارهاي به جز كارتنخوابي برايش باقي نگذاشته؛ «من متولد سيستان هستم؛ همون سيستاني كه روزي افتخار شاهنامه فردوسي بود اما حالا چيزي به جز خاك و خشكسالي از اون نمونده. همهچيز در شهر من از بين رفته. ديگه همه پير شدن و هيچكس تو روستاها زندگي نميكنه. منالان نزديك 10ساله كه براي كار اومدم تهران. چند هفته كار ميكنم و هر چقدر كه پول جمع كنم براي زن و بچهم ميفرستم. تا همين پارسال هم سمت چهارراه سيروس اتاق اجاره ميكردم اما الان اوضاع جوري شده كه براي يه وعده غذاي گرم هم، چند روز لنگ ميمونم چه برسه به اينكه 500هزار تومان پول اتاق بدم. قيمتها ثابت نيست. اتاق 200توماني شده 500تومان. چقدر پسانداز كنم، چقدر كار كنم تا بتونم اين اجارهها رو بدم؟ اين شد كه الان يكساله گوشه همين پارك ميخوابم. اهل هيچ خلافي هم نيستم. حتي لب به سيگارم نميزنم. چرا بايد همه جا بنويسن كارتنخوابها معتادن؟ همين چندوقت پيش داخل گرمخانه خاوران خبرنگاري با من مصاحبه كرد. ميكروفن رو گرفت سمت من و گفت:«شما معتادها از اينجا راضي هستيد؟» آخه اين چه سؤاليه؟ بهش گفتم: كي به شما گفته من معتادم؟ اصلا مگر هر كسي كه بيسرپناهه و جاي خواب نداره معتاد و مجرمه؟ يكي مشكل مالي داره، يكي ورشكستهست يكي از خانواده طرد شده و... .»
- گرمخانه نميرويم چون...
اصغرحرفهاي رضا را ادامه ميدهد: «تنها گناه ما اينه كه پولمون به اجاره اتاق يا خونه نميرسه و مجبوريم تو سرما و گرما گوشه همين پارك بخوابيم. چرا مردم فكر ميكنن همه كارتنخوابها آدمهاي خطرناكي هستن؟ 20ساله كه تو تهرانكار ميكنم. اوايل اوضاع بهتر بود ولي الان خيلي بد شده.كارم آشپزيه. تو رستورانها آشپزي ميكردم ولي كمي كه سنم رفته بالاتر ديگه با هر جا كه تماس ميگيرم همه ميگن شما سنتون رفته بالا به درد ما نميخورين، يا مثلا چون آدرس و مشخصات ثابتي ندارم كاري به من نميدن».
علي انگار ياد اتفاق مهمتري افتاده باشد.از روي نيمكت بلند ميشود و دستانش را روي هوا تاب ميدهد. ديدن تركهاي زمستاني روي پوست دستهايش دقت زيادي نميخواهد؛ «خيليها ميپرسن چرا نميرين گرمخانهها بخوابين؟ من نميتونم برم گرمخونه چون اونجا 90درصد زرورق دستشونه. من خيلي زجر و سختي كشيدم تا تونستم ترك كنم، چرا الان فقط بهخاطر يه جاي خواب و يه پتو بايد همه اونا را هدر بدم؟ ترجيح ميدم تو همين پارك زير برف و بارون بمونم و همه اين سختيها رو تحمل كنم اما نرم گرمخونه. من همه مداركم رو گم كردهام. ماه پيش با وجود مريضي سختي كه گرفته بودم حتي نتونستم يه آزمايش ساده بدم. رفتم بازار پيش يه تاجر فرش و كارت مليام رو بهخاطر 35هزار تومان گرو گذاشتم... . من از صبح تا شب يا از شب تا صبح تو همين سرماي تهران از بالاي شهر تا جنوب شهر كار ميكنم تا دوزار نون در بيارم. ضايعات جمع ميكنم. يه روز 30تومان پول درمياد و 5 روز هيچي در نمياد. همين امروز صبح يه صبحونه خورديم رفت تا فردا صبح.»
- اين سرماي لعنتي
سرماي سمج غروب زمستاني ول كن نيست. اين پا و آن پا كردن هم اثري ندارد. تمام بدنم به لرزه افتاده؛ بيشتر از سرما، به خاطر تصور خوابيدن روي همين نيمكت؛ شايد تا صبح، شايد تا هميشه... .
- - واقعا چطوري شبها در اين سرما اينجا ميخوابيد؟
«خواب كجا بود خانم؟ ما هر كدوم دوتا پتو داريم كه زير و رومون ميندازيم و تا خود صبح شايد فقط 2ساعت خواب به چشممون بياد. تازه شايد... همه فكر ميكنن بايد كسي كه كارتنخوابه رو با زور و كتك بگيرن و ببرن اينطرف و اونطرف و به زور ببرن گرمخونه».
به كيفش اشاره ميكند؛ يك كولهپشتي نسبتا بزرگ مشكي؛ در گوشه يكي از نيمكتها. با دست كيف را نشانم ميدهد: «اين تموم زندگي منه. ميدونين توش چي دارم؟ دوتا پتو و دوتا ملحفه و يه سري وسيلههاي شخصي. شايد 30كيلو وزن داشته باشه. هر روز از صبح تا شب، موقع كار روي دوشمه چون هيچكسي نيست ما هر روز وسيلههامون رو ببريم پيش اون بذاريم. هرجايي هم بذاريم ممكنه شب برگرديم ببينيم نيست و مجبور بشيم تا صبح از سرما بلرزيم. نميدونم تو گرمخونه چرا ما رو تفكيك نميكنن؟ يه خوابگاه بسازن براي اونايي كه سالم و پاكن و هيچ مشكل و سوءسابقهاي ندارن. اونايي هم كه مواد مصرف ميكنن جدا بذارن».
- هر روز مطالعه ميكنيم
جالب اينجاست كه هر روز پول روي هم ميگذارند تا روزنامه بخرند، نه براي زيرانداز كه براي مطالعه بيشتر. روزنامهها و مجلهها را خوب ميشناسند. از نويسندهها و خبرنگار گرفته تا حزب و جناح. بهقول خودشان براي آنها كه نه موبايل آنچناني دارند و نه لپتاپ و نه هيچچيز ديگر، همين روزنامه خواندن هم نعمت است. بهجز آن، كتاب هم ميخوانند؛ تاريخي و علمي؛ نهجالبلاغه و قرآن كريم؛ «هيئتي هست كه هفتهاي يهبار به همه نيازمندان صبحونه ميده. همين هفته پيش اونجا بوديم. اين عليآقاي گل چنان قرآني تلاوت كرد كه خود قاري هيئت كه اصالتا هم عربه و حافظ قرآن، از تعجب خشكش زده بود. ماهي يهبار هم يا ميريم حموم عمومي و يا حرم امامخميني(ره) براي استفاده از حمومها و سرويسهاي اونجا. خانم، نميدونم چي ميخواي بنويسي، فقط تو رو خدا بنويس كه ما مجرم نيستيم. فقط بيجا و مكانيم. آدمها از سر بيچارگي و بيكاري كارتنخواب ميشن. مشكل ما يه وعده غذاي گرم و دوتا پتو نيست، مشكل ما كاره. اگه كار باشه همهمون به خدا ميتونيم همون اتاق 6متري رو دوباره اجاره كنيم... .»
اصغر با احترام و عذرخواهي حرف رضا را قطع ميكند.موقع اسم بردن از همديگر، آقا از دهانشان نميافتد. درست مثل چند همكار قديمي يك اداره...؛ «ما حتي حاضريم همين دستشويي پاركها رو تميز كنيم ولي وقتي كار نيست واقعا بايد چي كار كنيم؟ ما كه كار پشتميزي نميخوايم. همين كارهاي نظافتي هم بسه برامون. من كارم آشپزي تو رستوران بود. تا همين چند سال پيش اصلا كارگر افغاني رو تو رستوران راه نميدادن چون كارت بهداشت و سلامت نداشتن اما الان برين ببينين تمام رستورانها و تالارها و حتي هتلهاي معروف هم به جاي اينكه نيروي ايراني استخدام كنن همه كارگر افغاني آوردن. من حتي عضو اتحاديه خانه كارگر هستم اما هيچچي نديدهام؛ هيچ حمايت يا پيگيرياي.به خدا هيچچي نديدهام».
- كليهام از كار افتاد
هوا تاريك شده. سوز غروب زمستاني، نشستن روي نيمكت فلزي را تقريبا ديگر غيرممكنكرده. بلند ميشويم. آنها هم همينطور. قامتشان انگار در لابهلاي پليورهاي پشمي كه روي هم تن كردهاند، مچاله شده. اما صورت و دستهايشان بدون نگراني از اين سرما، آزادانه در هوا تاب ميخورد. درست مثل يك بيحسي ابدي... .
- راستي حالا كه هيچ مدركي نداريد، اگر يك وقت مريض شويد يا سرما بخوريد چكار ميكنيد؟
اصغر جواب ميدهد: «هيچي. چي كار ميتونيم بكنيم؟ خود من پارسال مريضي سختي گرفتم، جوري كه همه فكر كردن ديگه نميمونم. 2ماه افتادم گوشه پارك لاله. واقعا يه معجزه بود كه دوباره سرپا شدم. ما هيچ مدرك و دفترچه بيمه و حتي پولي نداريم كه براي يه سرم ناقابل بديم. چندوقت پيش كليه يكي از بچهها كه مثل ما بود فقط بهخاطر سرما از كار افتاد. تا رسونديمش بيمارستان سينا، گفتن يك كليه از كار افتاده و كليه ديگه هم فقط 20درصد كار ميكنه.
آخر سر هم مرخصش كردن و گفتن هفتهاي 3روز بايد بياد دياليز اما هيچ وقت نرفت. ديگه ازش خبر نداريم...».
حرفهاي آخر را با عجله ميزنند. نگرانند مبادا چيزي از قلم بيفتد؛ همانحرفهايي كه حالا با هر كلمهاش چشمانشان برق ميزند؛ برقي از اميد؛ اميد براي رسيدن يك خبر خوب، شايد... .
- روزي كه لرز به جانمان افتاد
تشكر ميكنند و خداحافظي. از پارك بيرون ميزنيم. خيابان انگار طولانيتر شده. تا چشم كار ميكند پيادهرو ادامه دارد. فوارههاي جلوي ساختمان مجلس، بيتفاوت مشغول كارند؛ باصداي شرشري كه انگار دست بهدست سرما، لرزه بيشتري به جان آدم مياندازد. چراغ تقاطع پيدا ميشود. بيشتر از آن، بخار گاري جوان لبوفروش جلب توجه ميكند. ويبره گوشي دستبردار نيست. همان كانالهاي تلگرامي با همان خبرهاي هميشگي. سرما امان چك كردن پيامها را نميدهد. پلههاي مترو مثل يك گودال آدمها را ميبلعد و گرمايي كه اوضاع را كمي بهتر ميكند.كانال اخبار را يكييكي رد ميكنم. يكي از خبرها ميگويد تهران برفي ميشود. چشمها را ميبندم. خودم را در خانهاي بدون سقف وديوار و پنجره، زير برف تصور ميكنم. دوباره لرز بيرون از مترو به جانم ميافتد. خدا كند پيشبيني هواشناسي غلط از آب در بيايد.
- مخترع هم داريم بين خودمان
ماجراي اين كارتنخوابها با چيزي كه ابتدا فكر ميكرديم زمين تا آسمان فرق ميكند. حالا در انتخاب جملهها وسواس بيشتري به خرج ميدهيم. اينجا خبري از آن آدمهاي كارتنخواب كليشهاي با دستهاي زغالي نيست. اكثرا يا ديپلمه هستند يا دانشجوهايي كه از بد روزگار درس را نيمهكاره رها كردهاند. رضا ميگويد يك نفر را ميشناسد كه سالها با هم در يك پارك ميخوابيدند؛ يك جوان 22ساله. فارغالتحصيل رشته فيزيك بوده و حتي 2 اختراع داشته اما هر كاري كرده نتوانسته به ثبت برساند. اينها را ميگويد و با دست به ساختمان مجلس اشاره ميكند؛ «هزار بار رفتيم و اومديم حتي راهش ندادن، چه برسه براش كاري كنن.» مثلث شيشهاي سبز از دور برق ميزند. تصويرش روي ذهنم حك ميشود. به معمارش فكر ميكنم. به اينكه حتما شيشهها دوجداره است، شايد هم يك تكنولوژي جديدتر... .