«آن آدمی که بابا و مامانش بردهاندش پارک و بهش گفتهاند هر چهقدر دلت میخواهد بازی کن. ما هیچ عجلهای نداریم. نه ميخواهیم برویم فوتبال ببینیم، نه سریال، نه مهمانی برویم، نه مهمان داریم، نه حوصلهمان سر میرود و نه هيچيِ هيچي!»
آن آدم خوشحالترین آدم دنیاست، البته اگر اصلاً همچین کسی وجود داشته باشد. چون همیشهي خدا، همهي باباها و مامانهای همهي دنیا کار دارند. یعنی یکجوری کار دارند که بازی را کوفت آدم بکنند.
تا دوستهای آدم جمع بشوند، تا آدم با دوستهایش سر اینکه «چی بازی» کنند توافق کند، تا دوتا دعوا با بقیهي بچههای پارک سر توپ و جای بازی و كلي چيزهای دیگر بکند، تا همهچیز برای یک بازی ردیف بشود، مامان یا بابا یا هردوتا صدایشان درمیآید که «خب دیگه بسه، بریم!»
آخر کجا برویم؟ چرا نمیبینید که تیم ما از تیم مقابل تازه جلو افتاده و به قول آقای فردوسیپور «افتادهایم روی دور خوششانسی!» چرا متوجه نیستید که من دارم هتتریک ميكنم!
چرا هي آدم را صدا میکنید؟ مگر خودم یکبار به شما نگفتم پنج دقیقهي دیگر برویم؟ پس چرا هرنیمساعت یک بار صدایم ميكنيد؟!
حالا من که میدانم همین الآن همهي بابا و مامانهای عالم میگویند: «نخیرم! اتفاقاً خيلي هم زیاد بازی کردهای و اینهمه كه مثل چی(!) دنبال دوستهايت کردی، جزء بازی حساب نمیکنی؟»
اما به این توجه نمیکنند که مثل چی(!) دویدن اصلاً جزء چیزی حساب نمیشود. حالا شما یک قرار کاری مهم داری یا اینکه دارد مهمان میرسد، واقعاً در برابر بازی بچهات چیز مهمی است؟ تازه فکر کنید من سریال و فوتبال را اصلاً نگفتم.
اینطوری ميشود که آدم با لبی خندان وارد پارک میشود و با چشمي گریان از آن بیرون ميآيد. تازه بدتر از آن چشم گریان، این تهدید مامان و باباهاست که «بگذار برسیم خونه، میدونم باهات چیکار کنم!»
خب مادر من! پدر من! دیگر ميخواهید با آدم چهکار بکنید که نکردید؟ له کردید بچهي بيچاره را رفت پی کارش دیگر. نميشود که توقع داشته باشید تا رسید خانه، شروع کند به درس خواندن که!
نه توفان و نه باران و نه دود است
تمام چيزها در پارک «good» است
اگر یک ماه هم ماندیم در پارک
برای خانهرفتن باز زود است!
تصویرگری: مجید صالحی