دنياي هنر را ميشناختم، دنياي ادبيات را ميشناختم، با سبكها آشنا ميشدم، با نويسندهها و شاعرها و سينماگرها و ... خلاصه دفتر سفيد ذهنم پر ميشد از اسم آدمها و آثارشان.
يكي از كتابهايي كه رفت تو دفتر سفيد ذهنم، نام مجموعهداستان «آبشوران» بود. كتاب را از دوستم گرفتم كه بخوانم و زود پس بدهم. اسمي كه برايم عجيب و ناآشنا بود همين آبشوران بود.
يعني چي آبشوران؟ و بعد اسم نويسندهاش بود: علياشرف درويشيان. نام خانوادگي درويشيان را قبلاً شنيده بودم. ولي يعني چي علياشرف؟ اسم پدرم علي بود و اسم دختر عمهام اشرف. مگر ميشود هم علي بود و هم اشرف؟
كتاب آبشوران را دوست داشتم. خيلي زود فهميدم نام يك محله و يك رودخانه است و محل عبور سيلاب. محلي كه نويسنده در آن زندگي كرده و با فقر و محنت زمانه و روزگار آشنايي دلنشيني دارد.
با شخصيتهاي نوجوان داستان هم خيلي زود رفيق شدم كه مثل خودم و خودمان بودند. منتقدها ميگويند لايههاي زيرين طبقات اجتماعي و از اين كلمههاي قشنگ و دهانگرد، من ميگويم خودمان. داستان خودمان بود. فقيران با عزت و دوستداشتني.
تلخي گزندهاي داشت قصههاي اين آدمهاي خودماني؛ و من كه در سن يادگيري بودم خيلي آموختم از اين جور نوشتن كه خيلي واقعي بود. زاويههاي پيدا و پنهان زندگي را در خودش داشت. گاهي خشن ميشد و عبوس، گاهي همراه با طنزي گزنده و خاكستري.
بعدها وقتي شنيدم نويسندهاش زندان رفته و بعضي از كتابهايش توقيف شده حس بهتري داشتم. بحبوحهي انقلاب بود و هرچيزي در اين مسير بود دل ما را ميبرد. بعدها كتابهاي ديگر اين نويسنده را خواندم؛ «از اين ولايت»، «همراه آهنگهاي بابام»، «گلطلا و كلاش قرمز» و...
بيست و اندي سال بعد، وقتي در يكي از فرعيهاي خيابان انقلاب از جلوي يك كتابفروش كهنهكار ميگذشتم، كتابهايش را ديدم. كتابهاي دست دومي كه جلدهايشان خيلي آشنا بودند.
آنها را يكجا و درجا خريدم تا بهعنوان برگهايي از تاريخ معاصر در كتابخانهام بگذارم و كمي آن سوتر زماني كه شنيدم او به همراه رضا خندان قصههاي شفاهي مناطق مختلف ايران را جمعآوري و كتاب كرده، به همت اين آدم آفرين گفتم.
چند سال بعد، از زبان يكي از دوستان جملهاي شنيدم كه خوشحالي را مثل موج زير پوستم دواند و سرحالم كرد. او گفت: علياشرف درويشيان از كتاب «حياط خلوت» تو خيلي خوشش اومده و از خواندنش خيلي لذت برده.
بعد از اين جمله، هميشه دلم ميخواست علياشرف را ميديدم و بغلش ميكردم و گونههايش را ميبوسيدم و به او ميگفتم من نويسندهي حياطخلوت هستم. ميگفتم بي دليل نيست كه شما از حياطخلوت خوشتان آمده. داستانها روح دارند و روحها به هم سر ميزنند.
چندبار هم البته ديدمش ولي از دور. او بيمار بود و نميتوانستم به خودم اجازه بدهم مزاحمش بشوم. حالا او رفته و من حسرتي به حسرتهايم اضافه شده. ولي خب، روح داستانهايش هنوز هستند و با آنها دلخوشم.
* * *
بخشي از داستان دو ماهي در نقلدان
بعداز ظهر پنجشنبه بود؛ مثل همهي پنجشنبهها خاموش و دلگير و کمي هم خوشي تعطيلي جمعه. اواخر پاييز بود. اتاق هنوز نم داشت. يک هفته پيش سيل آمده بود. بابام زير کرسي خوابيده بود. آفتاب روي ديوار کاهگلي حياط رنگ ميباخت؛ دلم ميخواست آفتاب نرود. هيچوقت نرود و مشقهايم خودبهخود نوشته بشوند و بابام از خواب بيدار نشود: هروقت بلند ميشد، بهانه ميگرفت و کتکمان ميزد.
دلهرهي شنبه در دلم بود. آنهمه مشق و جدولضرب و معلم نامهربان و صداي ماستفروش دورهگرد در کوچه. چرا هيچکس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولي بود. بچهگربههايي بودند که شبها، دزدکي توي جامان ميبرديم. دستهامان را ميليسيدند و برايمان خُرخُر ميکردند؛ اما تا غافل ميشديم، ميرفتند و پاي بابا را گاز ميگرفتند و ميليسيدند و بابام پرتشان ميکرد تو حياط...
از کتاب مجموعهداستانهاي آبشوران/ نشر چشمه