مرد کوچک، بازيکن تيم بيسبال است و از او بهعنوان تواناترين عضو گروه در پرتاپ توپ ياد ميشود. ولي او ضعفي بزرگ دارد که ساعتها و روزها ذهنش را درگير کرده است.
ويکتور با اينکه دايرهي لغت وسيعي دارد و بسيار زيبا مينويسد، نميتواند کلمات را بهخوبي ادا کند يا اگر هم بتواند، به سختي لُکنتش را کنترل ميکند؛ مثلاً با بالابردن صدايش، بَمکردن آواها يا پرتاپکردن چنگال به سمت هوا. بهقول خودش براي کمکردن لکنت از ترفندهاي عجيب و غريب استفاده ميكند.
داستان «روزنامهفروش» از آنجا شروع ميشود که ويکتور ميخواهد به دوستش «آرتور» کمک کند که مسئوليت پخش روزنامه را در سراسر خيابان به عهده دارد.
آرتور قرار است يک ماه به مزرعهي پدربزرگش برود. او از ويکتور خواهش ميکند که در اين يکماه بهجاي او روزنامهها را بهدست مشتريان برساند و هفتهاي يکبار مبلغ اشتراک را از آنها دريافت کند و به مادرش تحويل دهد. حالا ويکتور مانده و مسئوليت پخش روزنامه و ناتواني در ارتباط برقرارکردن با مشتريان.
او حتي نميتواند مبلغ پرداختي را به زبان بياورد و حق روزنامهفروشياش را از آنها طلب کند! مجبور است چند روزي صبر کند تا مبلغ پرداختي رُند شود، آن وقت هزينه را به زبان بياورد.
پس دست به کاري جالب ميزند و براي تکتکِ مشترکين نامه مينويسد و هزينهها و توضيحات را اينطوري به اطلاعشان ميرساند. ويکتور از اين طريق با چند نفر رابطهي صميمي ايجاد ميكند.
حتي مشترکين روزنامه اين مرد کوچک را به خانهشان دعوت ميکنند. ويکتور با اينکه ميداند رفتن به خانهي مشتريان خلاف قانون است، ميرود و برايش اتفاقهاي جالبي ميافتد.
اين کتاب علاوه بر اينکه قصهاي دلنشين و خواندني دارد، خواننده را به فکر مياندازد که اگر او جاي ويکتور بود حالا چهکار ميکرد؟! اگر من يا شما نميتوانستيم کلمات را ادا کنيم، از چه ترفندي استفاده ميکرديم؟!
يکي از خوبيهاي کتابخواندن اين است که خودمان را جاي شخصيت داستان بگذاريم و با او در فراز و نشيب زندگياش همقدم شويم. با مشكلاتش بجنگيم و با شادياش، مسرور شويم.
اكثر آدمها مجموعهاي از تواناييها و ناتوانيها را در کنار هم دارند، مانند ويکتور. او قويترين پرتابکنندهي توپ و يک نويسندهي چيرهدست است که به شيوايي مينويسد، شاعري پراحساس يا به قول آقاي «اسپيلر»، دوست صميمي ويکتور، «شاعر پر احساس لُکنتي من» است.
ويکتور ميگويد: «من تمام زبالهجمعکنهاي سياهپوست که گاريشان را در محلهمان ميگرداندند، دوست داشتم. آنها کاري به کار کسي نداشتند و وقتي از کنارم رد ميشدند، فقط سر تکان ميدادند. بنابراين هيچوقت عزا نميگرفتم که حالا چهطور بايد با آنها حرف بزنم!»
اين داستان زندگي واقعي خود نويسنده يعني «وينس واتر» است و ماجراهاي اين رمان در سال 1959 ميلادي براي او رخ داده است.
او ميگويد از نقل خاطراتم براي نوجوانان لذت ميبرم و سعي کردم بر لکنت زبانم چيره شوم و نگذارم مرا از زندگيکردن بيندازد. به همين دليل به نوشتن روي آوردم تا حرفهاي دلم را براي مخاطبانم بنويسم. او معتقد است حرفهايي که مکتوب ميشوند، بيشتر در خاطر ميمانند.
حضرت سعدي در فوايد کم سخنگفتن ميگويد: «کم گوي و گزيده گوي چون دُر»، اما «جيمز اِرل جونز» صداپيشهي آمريکايي که او هم در نوجواني درد لکنت زبان را تجربه کرده، ميگويد: «يکي از سختترين چيزها در زندگي آن است که حرفي در دلت باشد و نتواني آن را به زبان بياوري.» به اميد روزي كه همهي انسانها مثل نويسندهي اين كتاب بتوانند حرفهايشان را به گوش مخاطبانشان برسانند.
«روزنامهفروش» را «پروين عليپور» در 287 صفحه ترجمه كرده و نشر چشمه (88912184) آن را با قيمت 21هزار تومان منتشر كرده است.
نظر شما