«مديسون خيلي باهوش بود. روزي به برادرش، اديسون، گفت لامپ رو اختراع کرده. تصميم گرفت اختراعش رو ثبت کنه، اما اديسون اون رو توي اتاق زندوني کرد و رفت و اختراع بزرگ برادر نابغهش رو به نام خودش ثبت کرد.
تنها شاهد اون اتفاقها من بودم. مديسون هيچوقت نتونست چيزي رو ثابت کنه. يک سال از مرگ اديسون گذشته و کسي از حال مديسون خبر نداره. تنها من ميدونم که توي يه جزيره زندگي ميکنه و کسي جز يه صياد پير باهاش در تماس نيست.»
جري مارمولک دهانش از تعجب باز ماند. فکري به ذهنش رسيد. از خانه بيرون زد. آنقدر عجله داشت که نزديک بود يك آدم بيملاحظه او را کف خيابان تبديل به استيکر كند. وقتي به مقصد رسيد، سرش را بلند کرد ببيند درست آمده يا نه:
«روزنامهي فانوس»
وارد دفتر روزنامهي معروف شد. به اتاق سردبير رسيد و با بلندترين صداي ممکن سلام کرد. سردبير گفت: «از من چه کمکي ساخته است مارمولک جوان؟»
جري ماجراهاي مديسون را تعريف کرد و گفت ميخواهد اين نامه توي روزنامهشان چاپ شود. ميخواست جهان متوجه خيانت بزرگ اديسون شود و به فکر مديسون نگونبخت بيفتد.
سردبير روزنامه خيلي خوشحال شد. اين موضوع سوژهي نابي براي روزنامهاش بود. گفت: «اين روزنامه سراسر جهان پخش ميشه. ميخوام چند نفر برن مديسون رو پيدا کنن. چند روز ديگه بهت خبر ميدم. ممنون دوست مارمولي عزيزم!»
چند روز بعد، سردبير روزنامهي جهاني فانوس با جري تماس گرفت و گفت مديسون را توي جزيرهاي به نام بالادورا پيدا کردهاند.
جري خودش را به دفتر سردبير رساند. آقاي سردبير گفت: «مارمولي دوستداشتني! مديسون تيتر اول همهي روزنامهها شده. ارتش کشورهاي بزرگ با هم متحد شدند و مديسون رو پيدا کردند! مديسون با ديدن غواصهاي ماهر و کشتيهاي عظيم توي يه جزيرهي کوچيک خيلي ترسيده بود!
صيادي که توي نامهي پدربزرگ بود، هرروز برايش روزنامه ميبرد و آن روز هم، روزنامهي ما به دست مديسون رسيده بود. الآن مديسون توي يه هتل معروف تو همين شهره. حالا بايد به مردم ثابت کنيم مديسون لامپ رو اختراع کرده.»
قرار شد مديسون دوباره لامپ را اختراع کند! در مرکز شهر حاضر شد تا دوباره اختراعش را اختراع کند. همهي وسايل آماده بود. دستهايش ميلرزيد. چندبار امتحان کرد. بعضيها شک کردند، اما مديسون دوباره لامپ را اختراع کرد.
مردم احساس عجيبي داشتند. بعضيها به اديسون ناسزا ميگفتند و بعضيها مديسون را تحسين ميکردند. مديسون از خوشحالي عصايش را توي هوا چرخاند و فرياد زد: «من مخترع لامپم!»
انقلابي در عرصهي علم به وجود آمده بود و مديسون از اين وضعيت راضي بود. جيميمارمولك هم حسابي معروف شد.
البته از حق نگذريم، اديسون هم بالأخره كارهاي مهمي انجام داده است.
نهال فرجامنش
13ساله از رامسر
عكس: بهناز سراواني از تهران
- يادداشت
آشناييزدايي از وقايع تاريخي ميتواند دستمايهي داستان باشد. نهال در اين داستان به مخاطب اين امکان را داده كه فکر کند کس ديگري غير از اديسون لامپ را اختراع کرده است.
داستان از نقطهي خوبي شروع ميشود. اينکه يک مارمولک شاهد بوده و از اصل قضيه باخبر است. دنياي فانتزي او اجازه ميدهد تصور کنيم كه مارمولک صحبت ميکند، نامه مينويسد و حرفش را باور ميکنند. منتها همهي اينها خيلي راحت اتفاق ميافتد.
اگر مثلاً در مسير شناسايي مديسون اتفاقهايي ميافتاد که آن را سخت ميکرد، اديسون مانع اين کار ميشد يا سردبير راحت حرف مارمولک را باور نميکرد، گرههاي بيشتري در داستان اتفاق ميافتاد و امکان شخصيتپردازي مارمولک بيشتر بود.
داستان با جملهي خوبي به پايان ميرسد که فضا را به واقعيت گره ميزند، اينکه اديسون هم بالأخره کارهاي مهمي انجام داده است.