بی‌بی‌گل عزیزم، سلام! مرا به‌خاطر می‌آوری؟ وقتی به‌دنیا آمدم، مرا درآغوش گرفتی و گفتی: «به‌به! چه دختر نازی! مثل سیب سرخ است؛ زیبا و خوش‌بو.» و برای تولدم درخت سیب سرخ کاشتی.

مرا مي‌بردي زير همان درخت و برايم شعر و قصه مي‌خواندي. مي‌گفتي: «اين درخت مال توست. مواظبش باش. مثل تو زنده است. مثل تو جان دارد. مثل تو مي‌فهمد.»

بي‌بي‌گل جانم! حالا زير همان درخت نشسته‌ام. تمام باغ با خاك يكسان شده. درختان باغ را قطع كرده‌اند. عمومسعود همه را به كارخانه‌ي قند فروخته. مي‌خواهند اين‌جا آپارتمان بسازند.

اما من مراقب درختم بودم. نگذاشتم آن را قطع كنند. مرا ببخش كه نتوانستم از بقيه‌ي درختانت هم مراقبت كنم.

ممنون كه درختم را گوشه‌ي باغ كاشتي. عمو گفت: «شانس آوردي درخت گوشه‌ي باغ است، وگرنه آن را هم قطع مي‌كردم.»

 

صبا نوزاد، 16ساله

خبرنگار افتخاري از رشت

عكس: هليا وفايي، 16ساله

خبرنگار افتخاري از تهران