قوزِ دماغش به صورتش میآید و آن چند نخی که تازه پشت لبش سبز شده! دستش را میان موهای مدل قارچیاش میبرد و سرش را از گوشیاش بیرون میآورد. نگاهش به سمتم میچرخد. چشم توی چشم میشویم. هول میشوم. نمیخواهم بفهمد که فهمیدهام. باید اول مطمئن شوم. باید با کسی مشورت کنم. هرکسی جز مامان و بابا. وای، بیچاره مامان! دلش خوش است سامان دارد برای کنکور درس میخواند و قرار است دکتر تحویل جامعه بدهد. خودش که حسرت دکترشدن بهدلش ماند. شهرستان قبول شده بود و بابابزرگ اجازه نداده بود. شاید بتوانم به خاله بگویم؛ هم روانشناس است، هم مشاور.
به خودم دلداری میدهم: چرا الکی شلوغش میکنی؟ هنوز که مطمئن نیستی. شاید مال دوستش بوده...
دستش را توی صورتم تکان میدهد: «حواست کجاست سارا؟ یهربعه عین گربه زل زدی به من؟!»
منتظر جوابم نمیماند و میرود توی اتاقش. حوصله ندارم پشت سرش داد بزنم گربه خودتی!
میروم پشت در اتاقش. دماغم را تیز میکنم. خبری نیست. در میزنم و میروم تو. با چشمهای بسته روی تختش دراز کشیده. هدفون توی گوشش است. اتاقش را بادقت وارسی میکنم. یاد صبح میافتم. خانه را جاروبرقی میکشیدم که زیرسیگاری را زیر تخت دیدم.
چشمهایش باز میشود و عین جنزدهها روی تخت مینشیند: «تو کی اومدی؟ برای چی بیاجازه اومدی تو اتاقم؟» اعصابم خورد میشود و نمیتوانم بیشتر از این خودم را کنترل کنم. باعصبانیت میگویم: «چرا پرخاشگر شدی؟ چرا صدات چند روزه یه جوری شده؟ چرا همهاش سرفه میکنی؟»
میآید طرفم که از اتاق بیرونم کند: «برو بیرون سارا. حوصله ندارم. سرما خوردم.»
با بغض میگویم: «قبلترها از اتاقت بیرونم نمیکردی.» و میدوم توی اتاق خودم و میزنم زیر گریه.
* * *
از پشت درخت نارون بیرون میآیم. تندتند راه میروم. باید حقش را بگذارم کف دستش. سامان از او خداحافظی میکند و از پارک خارج می شود. دوستش روی نیمکت پارک تنهاست. از پشت سر میبینم که دارد دود میکند. کار خودش است. میدانستم یکی زیر پای سامان نشسته.
به پشت نیمکت رسیدهام. میروم روبهرویش میایستم و یکی میخوابانم توی گوشش. سیگارش پرت میشود. سرش را بلند میکند. زبانم بند میآید... سعید، پسرخالهام است. وای! گل بود، به سبزه نیز آراسته شد! بیچاره خالهی روانشناس من! اگر بفهمد...
مرضیه کاظمپور از پاکدشت
عکس: هستی ترکاشوند