تاریخ انتشار: ۷ آبان ۱۳۸۷ - ۱۵:۰۰

اعظم حسن (ترنج): آخ که چقدر پاهایت را کوباندی به میز و جیغ‌جیغ کردی!

مامانت همیشه این موقع‌ها می‌گفت: «باز هم که صدایت درآمد!» تو هم وقتی این را می‌شنیدی، ریزریز می‌خندیدی و هر کاری می‌کردی که خودت را قهر نشان بدهی، نمی‌توانستی. اما این بار انگار مثل همیشه نبود. آن‌قدر پاهایت را کوباندی به میز که شیشه گلدان برگشت و روی میز خیس خیس شد.

   *

   نه... انگار مثل همیشه نبودی. نمی‌دانم، شاید اصلاً او، تو نبودی! می‌دانی آن موقع بود که دیگر کلافه‌ام کردی و مجبور شدم بال بزنم و بیایم بنشینم روی سرت. نه اینکه فکر کنی دلم به حالت سوخته بود! می‌خواستم ببینم چه مرگت است!

   *

   آخ که چه‌کاری کردم. پاهایم گیر کرده بود لای موهایت. تقلا کردنم هم بی‌فایده بود، می‌ترسیدم از اینکه توری بال‌هایم بشکند. اصلاً من اینجا چه‌کار می‌کردم؟ گفتم که از تو خوشم نمی‌آمد؛ حق هم داشتم. همین یکی دو روزی که از لای پنجره اتاقت آمده بودم تو، به جز گریه، صدای دیگری نشنیده بودم.

تصویرگری ازلیدا معتمد

   اولش هم معلوم نبود دختری یا پسر. یک عالم موهای وزوزی داشتی که مثل شاخ و برگ درخت «بائوباب» تمام صورتت را پوشانده بود و یک آینه بزرگ که همیشة خدا جلویش نشسته بودی و نمی‌دانم چه جوری با آن چشم‌های درشت، یا چه می‌دانم ریزت، که پشت هزار تار موی وزوزی قایم شده بودند، خودت را توی آینه تماشا می‌کردی.

   آب گلدان روی میز، روی لباست- که پیراهن بلند لیمویی رنگ بود- هم ریخته بود. نه تو به داد خودت می‌رسیدی و نه کسی دیگر. گریه می‌کردی، اما صورتت خیس اشک نبود. نمی‌دانم، شاید وقتی اینها را از تو می‌دیدم لجم می‌گرفت و کفرم را بالا می‌آوردی.

   *

   نمی‌دانی چقدر دوست داشتم یک جوری موهایت را بکشم و دلم از دستت خنک بشود. ولی چه فایده، تو که همه‌اش داشتی جیغ می‌کشیدی و گریه می‌کردی. چه می‌کشیدم، چه نمی‌کشیدم.

   *

   گفتم که نفهمیدم دختری یا پسر. اصلاً این فرقی نمی‌کرد، مهم این بود که یک ذره هم با حال نبودی. یک بند گریه کردن و جیغ‌جیغ کردن که حال نمی‌شود. با حال بودن این است که وقتی من، با بال‌های توری رنگ و وارنگ و بلندم و دم باریک و درازم آمدم و مثل یک سنجاق سر نشستم روی موهایت، تو یواشکی با آن دست‌های قشنگ و تپلی‌ات، موهایت را از چشم‌هایت کنار می‌زدی و خودت را تو آینه بزرگی که جلویش نشسته بودی، تماشا می‌کردی. آن وقت لپ‌هایت گل می‌افتاد و بالاخره خنده‌هایت خودشان را نشان می‌دادند و کیف می‌کردی از اینکه توی آن اتاق دربسته، که تنهای تنها بودی، یک دوست خوشگل و کوچولو مثل من پیدا کرده‌ای.

   آخیش! بالاخره توانستم خودم را از چنگ جنگل موهایت نجات بدهم. دیگر حوصله‌ات را نداشتم. یک چرخی توی اتاق زدم، دنبال راه فراری می‌گشتم که از شرت خلاص شوم. لای پنجره باز بود. آخ که خدا به دادم رسیده بود. به طرفش بال زدم. چه آفتابی روی شیشه‌ها افتاده بود. حسابی جان گرفته بودم. تازه آن‌ور پنجره که می‌رفتم کیفش بیشتر از اینها بود.
لای پنجره آن قدر باز بود که من بتوانم به راحتی بال بزنم و بروم آن‌ورش. می‌توانستم اما... اما نرفتم. آن هم به خاطر تو. شنیدی! به خاطر تو. هنوز هم داشتی گریه می‌کردی و جیغ می‌کشیدی. آخ که مرا کشته بودی و من نمی‌توانستم بروم آن‌ور پنجره.

   *

   دوباره آمدم سراغت. چند تا چرخ دور و برت زدم. دلم می‌خواست زورم می‌رسید و همه وسایل ریز و درشتت را می‌ریختم توی دست و پایت تا با آنها بازی می‌کردی. یا مثلاً آن کتاب را که تویش یک عالم شعر بود و روی میز یک وری افتاده بود، باز می‌کردم و برایت می‌خواندم. چه فایده! زورم به هیچی نمی‌رسید. تازه اگر هم می‌رسید باز هم بی‌فایده بود. گفتم که، انگار اصلاً حال نداشتی!

   *

   یواش آمدم و نشستم روی لباس لیمویی‌ات،‌ درست همان جایی که تاپ‌تاپ می‌کند.
همان جایی که آدم‌ها می‌گویند مثل یک تیکه آتش می‌ماند. آره آمدم و راست نشستم همان‌جا. شدم سنجاق سینه‌ات.

   سینه‌ات تاپ‌تاپ نکرد؛ مثل یک تیکه آتیش هم نشد؛ گُر هم نگرفت. باورم نمی‌شد. دیگر دای گریه‌ات را نمی‌شنیدم. جیغ هم نمی‌کشیدی؛ انگار که مرده بودی. اصلاً یک جوری غریب شده بودی.

   صدای باز شدن درِ اتاقت را شنیدم. از جایم تکان نخوردم. دختر یا چه می‌دانم، پسری با موهای وزوزی آمد تو. با یک پیراهن لیمویی! انگار که خودت بودی! بعد هم یک راست آمد سراغ تو. تو را به جلو هُل داد. نکند او تو را به این روز انداخته بود! کاش می‌توانستم به او بگویم که دست از سرت بردارد. اما یک مرتبه همه جا تاریک شد. تو افتاده بودی روی من. آخ بال‌هایم!

   از لای درز لباس یک چیز براق و دراز قل خورد روی زمین. بعد هم صدای خنده تو بلند شد. غش‌غش می‌خندیدی و ریسه می‌رفتی. هنوز روی من افتاده بودی.

   صدای در آمد و شنیدم آن پسر یا دختر مو وزوزی با شادی می‌گفت: «مامان، مامان! باتری اش را در آوردم .حالا خوب شد؟!» و صدایی‌جواب داد: «آخیش! راحت شدیم از ونگ ونگ صدای  عروسکت.»

   *

همه جا تاریک تاریک بود. فقط صدای خنده‌های دختر یا پسری با موهای وزوزی همه جا پیچیده بود. آخ بال‌هایم!