بلند میشود. هنوز خوابش میآید. آب میزنیم به صورتمان. میرویم بیرون. هوا خنک است. آفتاب تازه طلوع کرده است. رنگهای صورتی و نارنجی و بنفش روی آب هی درهم میشوند و هی جدا میشوند. خورشید انگار آتش گرفته است. با مهدی قدم میزنم. دمپایی پایم کردهام. وقتی راه میروم ماسهها هی میروند لای انگشتهای پایم. خنک هستند. خنک میشوم.
میرسیم به جنگل. آسمان را از لابه لای درختها میبینم. هنوز روشن نشده است. مهدی جلو میرود و من پشت سرش. یکهو برمیگردد و دستهایش را بالا میبرد و صدای وحشتناکی از خودش در میآورد. مثلا ً میترسم که ضایع نشود.
مهدی تند جلو میرود. هر چه جلوتر میرویم، جنگل انبوهتر میشود. میگویم: «مهدی، میترسم مار داشته باشد.»
میگوید: «نترس مارهای اینجا سمینیستند.» و دستم را میگیرد و جلوتر میرویم.
هوا روشن روشن شده است. از لابهلای تور شاخ و برگ درختها نور میآید تو. به جایی میرسیم که شبیه مرداب است. قورباغهها قورقور میکنند و جیرجیرکها هم تندتند آواز میخوانند. در گوشهای از مرداب در میان نیها، چوبهای بلندی روییده است؛ نوک آنها چیزی شبیه یک سنجد بزرگ است. از دور جنسشان شبیه جیر و یا مخمل است. رنگشان هم خردلی روشن است. هر چند وقت یک بار هم یک قورباغه میپرد توی آب.
مهدی میگوید: «برگردیم. مامان و بابا نگران میشوند.»
تمام راه را مسابقه میدهیم. اما به روی خودمان نمیآوریم که مسابقه است. من میبرم. او چیزی نمیگوید.
سفره صبحانه پهن است. دنبال ما میگردند. مامان تا ما را میبیند میگوید: «کجا بودید این وقت صبح؟»
مهدی میگوید: «رفته بودیم...»
میگویم: «همین دوروبرها...» و زیر لب میگویم: «اگر بفهمد دعوا میکند.»
آماده میشویم. بابا ماشینش را روشن میکند. دریا کنار ماست. همراه ما میآید. شاید هم ما همراهش میرویم.
ماشین عمه و عمو هم پشت سرمان است. کمی میگذرد. کنار خیابان شلوغ است.
مامان میگوید: «معلوم نیست چی میفروشند که این قدر شلوغ است.»
میگویم: «برویم ببینیم چی میفروشند؟»
پیاده میشویم. عمه و عمو هم پیاده میشوند. از لابهلای جمعیت جلو میروم. از همان چوبهای بلند میفروشند که سنجد بزرگی هم بالایش داشت. آنها را توی گلدانهای بزرگ گذاشتهاند و رویشان نوشتهاند: گل لویی.
برمیگردم پیش مامان اینها. مامان و عمه و زن عمو میخواهند بخرند.
میگویم: «بابا نخر، خیلی گران میدهد. صبح من و مهدی جای اینها را پیدا کردهایم.»
مهدی میگوید: «من جایشان را بلدم. بیایید برویم...»
همه مردم نگاهمان میکنند. فروشنده میگوید: «عقلتان را دست دو تا بچه فسقلی ندهید. خطرناک است. مار دارد.»
پول توجیبیام را در میآورم و میگویم: «اگر خطرناک بود برگردیم، پولش با من!»
برمیگردیم. بابا مرداب را که میبیند میگوید: «خطرناک است.» اما مهدی نمیشنود، چون رفته است تا مرداب را دور بزند و گل لویی بچیند. من هم پشت سر او هستم. اما فکر کنم من هم حرف بابا را نشنیدهام. مامان این قدر صدایمان میکند که کلافه میشویم. کمیمیگذرد. هر دو با بغلی پر از گلهای لویی برمیگردیم.
عمه درشتترین گل را برمیدارد، زنعمو هم. یکی از آنها روشنتر از بقیه است. عمه دست دراز میکند تا آن را بردارد. دست زنعمو هم دراز است. یک لحظه هردویشان آن را طرف خودشان میکشند. دستهایم را به کمرم میزنم و میگویم: «من و مهدی زحمت کشیدیم، عمو و شوهرعمه فقط تماشاچی بودند و کمک هم نمیکردند، میترسیدند خسته بشوند. اصلا ً یک بفرما هم نمیزنید! مامان من اصلا ً برنداشت! بیشترش مال شما.»
بابا چشمغرهام میرود. میگوید: «قابل ندارد. بچه است دیگر. حرف دهانش را نمیفهمد. ما اصلا ً نمیخواهیم. تازه همهمان هم توی یک خانه زندگی میکنیم. فرقی ندارد، چه طبقه بالا، چه طبقه پایین.»
عمه میگوید: «حسنجان، خودت برو و برایمان بچین.»
حسنآقا میگوید: «میروم اما دیرمان میشود. هنوز سوغاتی نخریدهایم.»
عمو هم میگوید: «هم سوغاتی مانده است و هم حامد راست میگوید. طبقه بالا و پایین نداریم.»
زن عمو نگاهش میکند. عمو میگوید: «میترسم خانم. میگویی چی کار کنم؟ الآن هم برادرزادههایم چیدهاند دیگر. شما فکر کن من چیدهام، فرقی ندارد.»
مامان هر چه اضافه مانده بود برمیدارد.
همه سوار میشویم. من به محض این که توی ماشین مینشینم، میخوابم. بابا هم شروع میکند: «خجالت نکشیدی این جوری حرف زدی؟...» از زیرچشم دریا را نگاه میکنم. میگوید: «چقدر دختر من ندید بدید است...» چند پروانه جلوی ماشین پرواز میکنند. فکر میکنم خُب معلوم است تا به حال گل لویی ندیده بودم. میگوید: «آخر این دیگر چه جور دختری است؟ کاش قبل از این سفر تو را میشناختم و اصلا ًمسافرت نمیآمدیم.» توی دلم میگویم: «مامان چرا کمکم نمیکنی؟» میگوید: «آبرویم را بردی...» مامان میگوید: «بس کن دیگر، طفل معصوم خواب است. خُب پر بیراه نمیگفت...» به خودم میگویم: «یادم باشد از مامان بپرسم پر بیراه نمیگفت یعنی چی؟» بابا میگوید: «چه طفل معصومی!» مامان میگوید: «خودم با او صحبت میکنم؛ فعلا ً که خواب است.»
بابا ماشین را نگه میدارد. از خواب میپرم. اینقدر طبیعی رل بازی می کنم که خودم هم باورم می شود خواب بودم.
پیاده میشویم. خیلی جای قشنگی است. نسیم خنکی هم میوزد. خانوادهای دیگر هم آنجا هستند. سفرهشان پهن است و ناهار میخورند. تازه میفهمم که خیلی گرسنهام.
مامان و عمه و زنعمو هم ناهار ما را درست میکنند. من و مهدی هم والیبال بازی میکنیم. توپ سهبار میافتد توی سفره خانواده بغلی ما. سهبار هم میخورد به کله بابا. او هم هی چشمغره میرود. به مهدی میگویم: «توپمان عاشق باباست، فقط میخورد توی کله او؛کاش یک بار میخورد توی کله حسنآقا.»
مهدی میخندد و میگوید: «کاملا ً حق با باباست، تو اصلا ً طفل معصوم نیستی!»
میگوید: «میدانی، من از صبح توی این فکرم که توی این سنجدهای گنده چیست؟»
میگوید: «اما تمام شاخهها توی صندوق عقب ماشین هستند.»
میگویم: «چه کار کنیم؟ من خیلی دلم میخواهد بفهمم.»
میگوید: «تو سرشان را گرم کن. من برمیدارم.»
میروم کنار بابا، حسنآقا و عمو مینشینم. حسنآقا میگوید: «چه عجب، خانمبزرگ کمی نشستند!» بابا سرش را پایین میاندازد. عمو هم با ریشهای زیراندازمان بازی میکند. من هم میگویم: «عجب به جمالتان زبلخان!»
یکهو بابا و عمو سرشان را بالا میکنند. مامان و عمه و زنعمو هم سیخ کباب و گوجه به دست مرا نگاه میکنند. انگار همه با هم مجسمانه بازی میکنند. خیلی هم توی بازی ماهرند.
مهدی صدایم میکند. میروم. میدانم که نگاه بابا دنبالم میآید. هنوز به مهدی نرسیدهام که مامان میگوید: «بیایید ناهار حاضراست. مهدی بیا آتش را خاموش کن!» مهدی میگوید: «اگر الآن نروم، خودش میآید و همه چیز را میبیند.»
مهدی میرود. لویی را از وسط دو قسمت میکنم. وسطش پر از کرکهای ریز است. آنها را با دست میتراشم. نسیم برشان میدارد و میبرد وسط سفره خانواده بغلی. مامان دوباره صدایم میکند. میدوم طرف سفره. میترسم مامان سر برسد. نزدیک سفره میرسم، کنترلم را از دست میدهم. پرت میشوم وسط سفره. مامان مرا میگیرد. ابا سرش را تکان میدهد. عمه هم همین طور. زیر لب میگوید: «یعنی دختر است...»
مامان طوری که کسی نشنود میگوید: «همیشه باعث آبروریزی باش، حیف است که مثل آدم رفتار کنی!»
مهدی میگوید: «بازشان کردی؟»
میگویم: «بله، اما هیچی تویشان نبود، جز کرکهای ریز. یک عالم قاصدکهای کوچک تویشان است.»
سوار ماشین که میشویم، من باز هم فوری میخوابم. بابا فقط یک جمله میگوید: «همه را جمع میکنم برای خانه. یکهو از خجالتت درمیآیم!»میرسیم خانه. زودتر از همه پیاده میشوم. بابا میگوید: «این خواب نبود...؟!»
لوییها را از صندوق عقب ماشین برمیدارم. کلید را از مامان میگیرم. میدوم بالا. گلدان بزرگ و عزیز مامان را از توی کمد بیرون میآورم. پر از آبش میکنم. لوییها را میگذارم تویش و آن را میگذارم بهترین جای پذیرایی. جایی که هر تازه واردی آن را ببیند.
همه خستهایم. همه میخواهند زود بروند حمام و بخوابند. مامان به هر کس مأموریتی میدهد. خودش جارو میکند. من گردگیری میکنم. مهدی دستشویی و توالت و حمام را میشوید و بابا لوازم سفر را بیرون میآورد. شستنیها را میریزد توی ماشین لباسشویی و بقیه را میچیند سر جایشان.
من کار میکنم و غر میزنم: «ببین چقدر قشنگند! نباید به عمه و زن عمو زیاد میدادیم؛ باید بیشترش را خودمان برمیداشتیم.»
یکهو مامان داد میزند: «بس کن دیگر. مردهشور خودت و لوییها را ببرد که سر همه را به خاطرش خوردی! همه را رنجاندهای. حالا لویی نه، اصلا ً طلا باشد، میارزد؟»
میگویم: «مامان خانم، همسایهها آمدند جای سوغاتی از اینها ندهی ببرند!»
بابا میگوید: «الآن خستهام؛ دهان مرا باز نکنید وگرنه پشیمان میشوید.»
مامان میگوید: «خسیس!»
یکی یکی میرویم حمام. آخر از همه مامان میرود. هیچکس هم شام نمیخورد. هچکس دلش نمیآید حتی یک بشقاب کثیف کند، چون میداند باید خودش بشوید.
من توی تختم دراز میکشم. اما بالشم را جوری گذاشتهام که سایه لوییها را در تاریک روشن مهتاب ببینم. حالا لوییها فکر میکنند اینجا مرداب است. نسیم خنکی هم میآید.
مامان داد میزند: «شیدا... شیدا...» از خواب میپرم. فکر میکنم خانه آتش گرفته است. توی اتاقم چند قاصدک در حال رقصیدن هستند. میدوم توی پذیرایی. قاصدکهای ریز توی آسمان سپید خانه در حال پرواز هستند. روی میز تلویزیون، توی آشپزخانه، روی میز پذیرایی، مبلها و روی کابینتها...
مامان میگوید: «به من ربطی ندارد. خانهام باید تمیز شود. خودت به تنهایی هم باید تمیز کنی.»
سنجد بیشتر لوییها تمام شده است و فقط چوب درازشان مانده است. دو سهتای دیگرش هم نصف شدهاند و به کمک نسیم هنوز قاصدک تحویل فضای خانه میدهند.
مامان میگوید: «زود بروجارو برقی را بیار.»
میگویم: «به من چه؟ مگر فقط من بودم؟ چرا به مهدی نمیگویی؟»
مهدی میگوید: «ای بیمعرفت، یک کم صبر کن، اگر نیامدم کمکت حرف بزن. حالا که این طور شد، اصلاً کمکت نمیکنم. حالا هم میروم توی کوچه. خیلی وقت است فوتبال بازی نکردهام.»
یک نفر محکم در میزند و چند بار هم پشت سر هم زنگ میزند. مهدی در را باز میکند. عمه او را کنار میزند و میگوید: «زنداداش، دخترت کو؟»
عمه هر وقت عصبانی است مامان را زنداداش صدا میکند.
مامان میگوید: «چی شده؟»
عمه میگوید: «دیگر چه میخواستی بشود؟ تمام خانهام پر از قاصدک شده است.»
میگویم: «مگر چه عیبی دارد؟ تازه شده است تیتراژ کارتون آن شرلی که خودت هم خیلی دوستش داری و میگفتی یواشکی حسنآقا هم نگاه میکند. آخ یادم نبود، قرار بود به کسی نگویم.»
حالا در را با لگد میزنند. مهدی در را باز میکند. زنعمو است. قبل از آن که بیاید تو میگوید: «این شیدای ورپریده کجاست؟ اگر محمد خانه بود میگفتم که چه برادرزادهای دارد که دیروز این طور به او افتخار میکرد.» زن عمو مثل عمو کلمه برادرزاده را میگوید.
مامان میگوید: «خانه شما هم مثل مال ما شده است؟» به من نگاه میکند: «هر سه طبقه را باید جارو کنی و بعد هم گردگیری کنی. مراقب باش توی راهرو نیاید که آن وقت باید راهرو را هم جاروکنی.»
باورم نمیشود. مینشینم روی مبل. مامان میگوید: «چرا نشستهای؟ بلند شو، شروع کن!»
میگویم: «صبحانه نخورم؟ شام هم که نخوردهام.»
زنعمو میگوید: «اول طبقه سوم را تمیز میکنی. خودم هم وقتی کارت تمام شد به تو صبحانه درست و حسابی میدهم، نگران آن نباش.»
میگویم: «مریمخانم وقتی میآید و پلهها را میشوید، اول چیزی میخورد.»
عمه میگوید: «مریمخانم چهل متر زبان ندارد.»
میروم طبقه بالا. کاش همه فامیل کنار هم نبودیم. قاصدکها جارو نمیشوند. آنقدر ریز و سبک هستند که وقتی باد جارو برقی بهشان میخورد تازه پرواز میکنند.
جارو تمام میشود. شش بار همهجا را جارو کردهام.
زن عمو میگوید: «برادرزاده همسرم، لطفاً دستشویی و توالت را هم بشور.»
زنعمو روی اُپن آشپزخانه سفره پهن میکند، اما من میل ندارم. میروم پایین. در خانهمان را میزنم. مامان از پشت در میگوید: «برو خانه عمه اینها.»
عمه تا مرا میبیند میخندد. فکر میکنم الآن میآید کمکم. اما او مینشیند روی مبل. مجله ورق میزند. گاهی هم دستور میدهد؛ مثلا: «آنجا، گوشه مبل را بیشتر بکش، هنوز تمیز نشده است، تمام میشود.» عمه میگوید: «آشپزخانهام را هم باید بشویی!» و نگاهم میکند: «دیروز خیلی حرفهای بدی به حسن زدی. اگر او این همه از دستت ناراحت نبود و من مطمئن بودم که از این به بعد...» میخواهم بگویم ببخشید، اشتباه کردم! آشپزخانه را خودتان بشویید... میگوید: «فعلاً آشپزخانه را تمام کن، تا دفعه بعد یک فکری به حالت میکنم. فکرکردی زرنگی، نه؟ برادرزاده عزیزم چیزی که عوض دارد گله ندارد.»
کمی دیگر از آشپزخانه مانده است. عمه یک لیوان شربت آلبالوی خنک برایم درست میکند. میگویم: «شما که توی آشپزخانه نیامدید، لیوان و شربت از کجا آوردید؟» میخندد. میگویم: «کاش چیز دیگری از خدا خواسته بودم.»
چشمهایش برق میزند: «مثلاً چی؟»
میگویم: «زمان به عقب برمیگشت و ما این گلها را نمیکندیم.»
میگوید: «آرزوی محال کردن، کار احمقهاست. کاش جلوی زبانت را میگرفتی و میفهمیدی داری با چه کسی حرف میزنی. الآن همه دلشان میخواهد تو را ادب کنند. حالا هم زود شربتت را بخور و بقیه کار را تمام کن! مامانت منتظرت است.»
میروم پایین. مامان منتظرم نشسته است. نگاهم میکند. چشمهایش مثل چشمهای عمه و زنعمو برق نمیزند. نگاهش غمگین است. میگوید: «شروع کن!» باورم نمیشود. میخواهم اعتراض کنم، اما مطمئنم فایدهای ندارد.
کارها تمام شده است. چوبهای بلند و خالی لوییها را چند قسمت میکنم. توی کیسه زباله میریزم. پاکتهای پر از قاصدک هر سه جارو برقی را هم میریزم توی همان کیسه. مامان میگوید: «بهتر نیست کیسهها را جدا کنی؟»
میگویم: «خودم بهتر میدانم.» میبرم بیرون تا بیندازم توی سطلهای شهرداری. از ته کوچه ما تا میدان راه زیادی نیست. وسط کوچه کیسه پاره میشود. باور نمیکنم. قاصدکها باز هم توی آسمان پرواز میکنند. سمیه خانم، همسایه مان میگوید: «بدو جارو بیارا و همه را جارو کن. همین الآن مشتقی همه جا را تمیز کرد، بدو تا دیر نشده است وگرنه میآیم دم در خانهتان.» میروم توی خانه. مامان نگاهم میکند. نگاهش را دوست ندارم؛ پر از نصیحت است. جارو را برمیدارم و بیرون میآیم.
به سر کوچه که نگاه میکنم میبینم راه خیلی زیادی است. سمیهخانم نگاهم میکند. میگوید: «شروع کن. نمره زبانت که بیست است. میخواهم ببینم کار کردنت هم مثل حرف زدنت است یا نه؟» نگاهش شبیه عمه و زنعمو است. شروع میکنم و به خودم قول میدهم که...