همه میدانستند که اعضای گروه «مختوم به الف» در کلاس دوم انسانی درس میخوانند، سه نفر هستند، هر هفته کمش پای یک نفرشان به دفتر کشیده میشود و... خلاصه اینکه خیلی بلا هستند. از برکت اسم گروه ما بود که معلمهای مدرسه مطمئن بودند همه شاگردها تا آخر تحصیلاتشان، مبحث منادا را فراموش نمیکنند.
حیف که خانم ناظمیان- معلم ادبیات ما در راهنمایی- بازنشسته شده بود وگرنه همچنان با پیدا کردن اسمهای مختلف اذیتش میکردیم و از او میپرسیدیم: «ببخشید خانم، منادای اسمهای مختوم به الف، چه شکلی میشود؟» اما از وقتی ماجرای برنده شدن گروه ما در مدرسه و بعد در منطقه مطرح شد و بعد مثل بمب در مدرسه پیچید که به جشنواره کشوری دعوت شدهایم، ناچار شدیم اسم مناسبتری برای گروهمان پیدا کنیم.
ماجرا از این قرار بود که اول سال تحصیلی، وقتی بعد از آن همه تعطیلی و مسافرت و کلاس هنری و خلاصه هر کاری که دلمان خواسته بود، به مدرسه برگشتیم، به جای «خانم پیروی»، دبیر اجتماعی پارسالمان، با خانم معلم جدیدی روبهرو شدیم که میگفتند شاگرد اول دانشکدهشان بوده، فوق لیسانس دارد، آدم شناخته شدهای است و... و از شانس ما، سختگیر هم بود. خانم پیروی، بنده خدا، با ما راه میآمد، هم شیطنتهایمان را تحمل میکرد و هم مجبورمان میکرد درس بخوانیم؛ اما خیلی هم سختگیر نبود. ولی «خانم رضوی» از یک قماش دیگر بود. هم معلوماتش خوب بود و هم مسائل مختلف را با هم مربوط میکرد و میشد با دست پر از کلاسش بیرون رفت. اما مشکلی که گروه ما- گروه «مختوم به الف»- با او داشت، این بود که برای شوخی و شیطنت در کلاس، جایگاهی قایل نبود. این را از اولین جلسه کلاسمان با او فهمیدیم.
داشت با بچهها آشنا میشد و اسمها را میپرسید؛ به آزیتا که رسید، آزیتا طبق قرارمان بلند شد و ایستاد، دو دستش را به نیمکت گرفت و با لحنی مصنوعی و بچهگانه شروع کرد: «من،... خانم اجازه،... اسم ما آزیتا معینزاده است. از دوم راهنمایی توی همین مدرسه بودیم... (بعد آب دهانش را با صدا قورت داد)، بیشتر از هر درسی به تاریخ علاقه داریم... (بعد نشست، باز بلند شد و اضافه کرد) نفر اول گروه «مختوم به الف» هم هستیم...» بعد نشست و پریا بلافاصله بعد از او بلند شد، دستهایش را به نیمکت گرفت و گفت: «من،... خانم اجازه،... اسممان پریا آزادفر است. از اول راهنمایی توی این مدرسه بودیم... (بعد آب دهانش را با صدا قورت داد) بیشتر از هر درسی به ادبیات علاقه داریم... (بعد نشست، باز بلند شد و اضافه کرد) نفر دوم «گروه مختوم به الف» هم هستیم...» و بعد از او، نوبت من بود که در گوشه کلاس و درست مقابل دید خانم رضوی بودم.
من هم به همان ترتیبی که قرارش را گذاشته بودیم، بلند شدم، لحنم را عوض کردم و بعد از معرفی خودم، گفتم که نفر سوم گروه «مختوم به الف» هستم و نشستم... خدا میداند که چقدر تلاش کردم که وسط خندههای کوتاه و بلند بچهها، که کلاس را برداشته بود، جدی باقی بمانم، حتی قیافه ابلهانهای به خود بگیرم و نخندم؛ مهمتر از همه اینکه به چشمهای خانم رضوی نگاه نکنم.
تصویرگری از سمیه علیپور
راستش از برخورد خانم رضوی خوشم آمد. نه سعی کرد صحبتهای ما سه نفر را متوقف کند و نه به تخته کوبید و فریاد زد. صبر کرد وقتی خنده بچهها فروکش کرد، صدایش را بلند کرد و گفت: «خوشحالم که در این کلاس، حداقل احتیاجی نیست که معنای «گروه» را توضیح بدهم. معلوم است بچههای علاقهمندی هستید. خوب، شما، نفر اول گروه، میتوانید معنای «گروه» را برای کلاس تعریف کنید؟» احساس کردم آزیتا حسابی گیر افتاده. اما خودش را از تک و تا نینداخت و تعریفی را گفت که همهمان از اول راهنمایی بلد بودیم. خانم رضوی، خیلی با اطمینان، این بار از پریا پرسید: «شما جانم، لطفاً برای بچهها بفرمایید که گروه برای اعضایش چه امکاناتی فراهم میکند؟» و برای من هم این سؤال را داشت: «شما جانم، سه نمونه از گروههای اتفاقی را نام ببرید.»
به همین راحتی، درس را روی شانه شوخیهای ما نشاند و کلاس را جمعوجور کرد. بدتر از آن، در پایان جلسه، چند تحقیق کتابخانهای روی تخته نوشت. اما رو به ما سه نفر گفت: «شما سه نفر، لطفاً در باره کارکردهای گروه و آسیبهای کار گروهی تحقیق کنید» و با همه کلاس خداحافظی کرد و رفت. نفس فروخورده بچهها و بیشتر از همه، خود ما، از سینه بیرون آمد. عجیب بود که نپرسیده بود این چه گروهی است و معنای اسمش چیست و از این چیزها. و ما که آماده شده بودیم که جلسه اول کلاس را بیدرس و زحمت
طی کنیم، کرک و پرمان ریخته بود. اما تلافی این کارمان را ساعت بعد، در کلاس زبان 2 در آوردیم و «شرح مبسوطی» از گروه «مختوم به الف» و تاریخچهاش دادیم. بدمان نمیآمد که وصف گروهمان باز هم به دفتر و خانم رضوی برسد تا ما را از پکری در بیاورد.
جلسه بعد، هر سهمان از قبل کمی دلشوره داشتیم، اما قرارهایمان را گذاشته بودیم که کم نیاوریم و مخصوصاً هم تحقیق مفصلی انجام داده بودیم و با نقش و نگار به شکل روزنامه دیواری تهیه کرده بودیم تا باز، گروهمان را به نوعی مطرح کرده باشیم. خانم رضوی، مبصر کلاس را برای جمع کردن تحقیقها فرستاد و بیتوجه به کوچک یا بزرگ بودن کاغذها، آنها را روی میزش گذاشت و با یک تشکر جمعی، به سراغ درس جدید رفت. حسابی بور شده بودیم، اما قرار بود کم نیاوریم. تا آخر جلسه، فرصتی برای شیطنت پیش نیامد. اما تا صحبت تحقیق جلسه بعد شد، پریا دستش را بلند کرد:«خانم اجازه! من نمیخواهم از زیر کار در بروم، اما نمیفهمم فایده این تحقیقها چیه؟... آخر، الان دیگر هر کسی میتواند از هرجا، وارد اینترنت بشود و برای هر سؤالی که دارد، جواب پیدا کند. پس چرا باید ما این همه وقت بگذاریم و اینها را پیدا کنیم و بنویسیم و پاکنویس کنیم و با شرح و تفصیلها به کلاس بیاوریم؟»
خانم رضوی بیآنکه به تایید بعضی از بچهها توجه کند، با صدای رسا گفت: «به این دلیل که روشنایی کلاس شما به دایناسورها ربط پیدا میکند.» فکر میکنم قیافه هاج و واج ما بچهها وادارش کرد که همین موضوع را برای تحقیق، جلسه بعد تعیین کند.
تا وقتی که صحبت مسابقه مقالهنویسی در کلاس مطرح شد، شاید درست و حسابی متوجه نشده بودیم که ناخواسته، با دغدغههای خانم رضوی قاطی شدهایم. وقتی در اواخر زنگ تفریح، در یک روز بارانی که همه در کلاس و راهروها مانده بودیم، یک نفر دم کلاس آمد و گفت که «بچههای گروه مختوم به الف بروند دفتر» و رفت، یک دفعه دلمان ریخت. فکرمان به هزار جا رفت. به هر کلاس و هر معلمی فکر کردیم، الا به خانم رضوی. وقتی یک نفر دیگر آمد و باز گروه ما را احضار کرد، ناچار بلند شدیم و به طرف دفتر رفتیم. سر و وضعمان را درست کردیم، نفس عمیقی کشیدیم و سهتایی وارد دفتر شدیم.
ظاهراً اوضاع آرام بود. خانم مدیر داشت آماده میشد تا از مدرسه خارج شود. استکانهای چای جلوی معلمها روی میز بود و بخار میکرد و خانم ناظم هم داشت با حرارت با تلفن صحبت میکرد. مانده بودیم چه کسی با ما کار دارد که خانم رضوی از جایش بلند شد، روی یک صندلی کنار دیوار نشست و ما را پیش خودش صدا زد.
کاش یک نفر قیافه ما را بعد از بیرون آمدن از دفتر، میکشید. آزیتا که چشمهایش گشاد شده بود و یک دستش را لوله کرده و جلوی دهانش گرفته بود. قیافه پریا شبیه گربههایی شد که سردشان شده بود.
پف کرده و کرخت بود. از قیافه خودم خبری ندارم، اما احساس کردم شبیه حیوانهای توی کارتونها شدهام که در چشمهایشان دو تا علامت سؤال بزرگ جا خوش کرده. چنان گیج بودیم که خانم ناظم مجبور شد بار آخر ما را آرام تا دم کلاسمان هل بدهد. بعد از آنکه
در زدیم، آزیتا فقط فرصت کرد بگوید: «بچهها چیزی لو ندهید ها!»
میدانستیم همه میخواهند بدانند کجا بودیم و چرا، اما خودمان را بیخیال نشان دادیم و سر جایمان نشستیم. بعد از کلاس برای حرف زدن وقت داشتیم. تلفن را هم که از ما نگرفته بودند. فقط نباید کم میآوردیم. آخر، شعار گروهمان همین بود.
روزی که کارمان را برای همه مدرسه در سالن امتحانات ارائه کردیم، قیافه بعضیها واقعاً دیدنی بود! آن وقت بود که فهمیدم معلم بودن و رو کردن به گروهی نوجوان از همه رنگ و حرف زدن و رشته صحبت را از دست ندادن، چه کار سختی است. سیدی کارمان را توی کامپیوتر گذاشتیم و ویدئو پروژکشن را روشن کردیم. وقتی روی پرده آمد «گروه آرا تقدیم میکند: «همهمه بچهها سالن را پر کرد. مجبور شدیم پخش را متوقف کنیم تا سروصداها بخوابد و بار دیگر نشان دادیم.
گروه «آرا» تقدیم میکند: نقش زنان در پیدایش تمدن
بچهها ساکت شده بودند و حواسشان به پرده بود. فقط موقع نشان دادن یکی دو تا از تصویرهای کاریکاتوری، چند صدا بلند شد. اما از قبل فکرش را کرده بودیم. آزیتا به کمک برادرش، سر و وضع انسانهای اولیه را قابل نمایش کرده بود و رنگ کلمههای تایپ شده، روی پرده جلوه زیبایی داشت.
در انتهای کار عبارت: «کاری از گروه آرا: آزیتا معینزاده، پریا آزادفر، شیدا پیروزان» تازه روی پرده آمده بود که دست زدن بچهها شروع شد. سروصدا آنقدر زیاد بود که نمیفهمیدیم برای ما سه نفر دست میزنند یا آنکه از کارمان خوششان آمده. هر چه بود، خوشحال بودیم که کم نیاوردهایم.
وقتی بعد از جلسه، سرانجام به دفتر رفتیم، خانم رضوی با ملایمت به شانهمان کوبید و ما را پیش مدیر برد و از او خواست که «خانمهای عضو گروه آرا» را به منطقه معرفی کند. بعد کنار هم نشستیم و زیر نگاه کنجکاو خانم ناظم، چای برداشتیم. حرف از اصلاح غلطهای تایپی و کپی گرفتن از سی دی کارمان بود که زنگ خورد و خانم ناظم بیرون رفت. یک دفعه انگار کس دیگری از جلد خانم رضوی بیرون آمد. خندهرو و سردماغ شد و با صدای آرام ولی هیجان زده، گفت: «چه اسم خوبی هم روی گروهتان گذاشتید! ما هم که دبیرستان میرفتیم، یک گروه شده بودیم: من- ترانه- و فریبا و نازنین و هما. اسم گروهمان هم «فتنه» بود.» از صدای شلیک خنده ما سه نفر، معلمها برگشتند و نگاهمان کردند. به روی خودمان نیاوردیم. فقط من زیر لب گفتم: «باز گلی به جمال اسم گروه ما» باز هم زیر خنده زدیم. خانم رضوی باز هم به همان قالب معلمی خودش برگشت و گفت: «بله، اسم خوبی برای گروهتان انتخاب کردید...» اما چین کوچکی که گوشه چشمهایش افتاده بود، نشان میداد که سعی میکند خندهاش را مخفی کند.
با همه اصرار ما به اینکه دیگر همه ما را به نام «گروه آرا» بشناسند که هم، کلاسش بالا بود، هم آکادمیک! بود و هم اینکه بحثی از دستور زبان در آن نبود، اما تا وقتی دبیرستان را تمام کردیم، باز به گوشمان میرسید که «مختوم به الفها رفتند منطقه»، «مختوم به الفها را امروز به دفتر خواستند»، یا «یکی از مختوم به الفها دیروز جشن فارغالتحصیلی گرفته بود.» نمیدانستند که شنیدن نام «مختوم به الف»ها، ما را به یاد «فتنه» میانداخت و حسرت شیرینی را در دلمان زنده میکرد.